من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

سلام...

سلام

ببخشید...یادم نمیاد اخرین کی نوشتم و چی نوشتم...

دست گلشون درد نکنه.تلگرامم قطع کردن.

چندی بود که عضو یه گروه تناسب اندام شده بودم.

حسابی انگیزه گرفته بودم برای رژیم و ورزش.

با یه بدبختی ای حلقه م رو.پیدا کردم و مشغول شدم.

متاسفانه تا الان وزنی کم نکردم.

ولی راضی ام.با اینکه دو هفته ست روزی نیم ساعت تا یک ساعت پیاده روی میکنم امروز شلواری که از ران پام بالاتر نمیرفت...رفت بالا :-)

شعر گفتم :-)

حالا نمیگم راحت رفت ولی بالاخره رفت بالا و این یعنی تاثیر ورزش ها

از بعد از زایمان یواش یواش دچار یبوست شدم و روز به روز بد و بدتر شد.

همه راه های پیشنهادی رو امتحان کردم اما انگار نه انگار

اونقدر دست دست کردم تا دچار شقاق شدم.امروز مجبور شدم برم دکتر.

خیلی عذاب میکشیدم...

هم مساله یبوست رو مطرح کردم هم تست پاپ اسمیر دادم.

دست گل دکترم درد نکنه با یه ضربه زد بخیه ۴۲ روز پیش رو باز کرد.حسابی خونریزی کرد.

خودشم هول کرده بود میگفت بخیه بزنم.نذاشتم...

پماد نوشت براش تا زودتر جوش بگیره.شربت لاکتولوز هم برام نوشت و یه سری داروی دیگه...

الحمدلله انگار کارهام داره جواب میده و همین الان با چشم گریون رفتم و با لب خندون برگشتم از دششویی :-)

امیرعلی روز به روز داره بزرگتر و شیرین تر میشه.

همه چیزش سر برنامه ست...خوابش...خوراکش...خداروشکر بچه ارومیه و اذیت نداره.

پس فردا میریم شهرری زیارت و از اونجا میریم کرج که دو سه روز بمونیم.

دوست داریم این ایام کنار خانواده هامون باشیم.

هر هفته با اینکه مادرامون یه دل سیر امیرعلی رو میبینن و بازی میدن باز دلتنگن و با ناراحتی ما رو بدرقه میکنن.

من خیلی متوجه نمیشم ولی هر هفته میگن امیرعلی بزرگ شده...تغییر کرده.

الهی بچم همیشه سلامت و شاد باشه و در ارامش، خوشبخت زندگی کنه.

دعا کنید برای پسرک دختر دایی احسان.

دور از جون امیرعلی ازش ۴۰ روز بزرگتره.دقیقا ۳۵ روزه که بیمارستان بستریه...

۵ روز قبل این بستریش ده روز هم بیمارستان دیگه ای بستری بود.

طفلک دیگه چیزی ازش نمونده.خدا بحق نفس پاک بچه ها...بحق مظلومیت علی اصغر همه بچه ها رو صحیح و سلامت به اغوش مادرشون برگردونه پسر این بنده خدا رو هم....

خدایا شکرت بچم سالمه...خدایا شکرت...خدایا شکرت...خدایا شکرت

خاطره زایمان طبیعی

سلام.امیرعلی خوابیده.یهو یادم افتاد قول داده بودم خاطره زایمانم رو تعریف کنم.

دوشنبه ۱۶ شهریور طبق معمول دوشنبه های هر هفته به همراه احسان ساعت۷ رفتم درمانگاه بیمارستان برای معاینه هفتگی.

احسان یه جلسه مهم داشت.برگشت محل کارش.

ساعت ۱۱ بالاخره نوبتم شد.

از بارداری به شدت خسته شده بودم و از دکتر خواستم ختم حامله گی رو اعلام کنه.

دکترم بعد دیدن پرونده م و اینکه دید ۴۰ هفته هستم گفت بخواب معاینه ت کنم.

موقع معاینه دستشو چند بار چرخوند و حسابی جیغ منو در اورد.

درواقع غافلگیرم کرد.

با این کار چند ثانیه ایش دهانه رحم من ۳ سانت باز شد.یکمم خون اومد.

بعد معاینه گفت بلند شو برو بلوک زایمان.یه نامه هم داد برای بستری شدن.

نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم.

خیلی خوشحال بودم که تا فردا همون موقع بچه م بغلمه..

یه کمم استرس داشتم.

استرسم بخاطر تنهاییم بود.

اول زنگ زدم مامانم و گفتم پاشین بیاین که بستریم کردن.

قرار بود همون روز مادرشوهرم بیاد خونه ما تا زمان زایمانم که نا مشخص بود پیشم بمونه.:-(

زنگ زدم بهش گفتم منو بستری کردن گفت پس بعد زایمانت میام:-)

بعدش زنگ زدم به احسان که عزیزم جلسه ت رو.کنسل کن امیرعلی داره میاد.

نمیدونم هول کرده بود یا جدی میگفت...پس جلسه م رو.چیکار کنم؟؟؟؟؟!!!!!

خلاصه رفتم قسمت پذیرش فرم هارو پر کردم.ساک زایمانم رو.گرفتم رفتم بلوک زایمان.

لباس هام رو عوض کردم و گان پوشیدم.

اطاقمو مشخص کردن.

بهم انژیکت وصل کردن.بشکنه دستشون.درست نزدن به دستم هنوز که هنوزه جاش درد میکنه.

دکترم عصبانی شده بود که چرا انژیکت رو.زدن به اعصاب.تا بهش میخوردن جیغم درمیومد.

سرم رو.وصل کردن و امپول فشار تزریق شد.

وقتی امپول فشار رو زدن ساعت ۱۲ بود.

یه دختر کم سن و.سال هم اطاق سمت چپم بستری بود.

یه خانمی هم اطاق سمت راست بود که منتظر دوقلو هاش بود.

من دیگه نتونستم احسان رو.ببینم.

مامانمم ساعت ۱ رسید بیمارستان.رفتم دیدمش و کلی همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم.

من خیلی سر خوش بودم.اصلا استرس نداشتم.دردهامم شروع شده بود و خیلی کوتاه و خفیف بود.

برعکس من مامانم سراسر استرس بود.طفلک اشک تو چشماش جمع شده بود.

به شوهرم گفته بودم وسایلایی رو.که قبلا اماده کرده بودم برام بیاره.

فلاسک گل گاوزبان و شربت زعفران و عسل و اب میوه رو از مامانم گرفتم و با اطاق بغلی ها خاله بازی راه انداختیم.

دردها خیلی خفیف میومدن و.میرفتن.دردها خیلی کمتر از درد پریود بودن.

ساعت ۴ دکترم اومد و کیسه ابمو پاره کرد.

ساعت حدود هفت یه کم شدت درد ها بیشتر شده بود ولی بازم خیلی دردهای مسخره ای بود.

مامانم یه چند ساعتی پیشم بود.وقتی بردنم اطاق زایمان مامانمم رفت پیش شوهرم.

دکتر بی هوشی اومد.اول توضیح داد که قراره چیکار کنه بعد کارش رو شروع کرد.

بهم گفت برای بی درد شدن کاملا صاف میشینی.سرشونه هات رو ریلکس میکنی.چونه ت رو میچسبونی به گلوت.

سوزن رو که زدم تکون نمیخوری.

نمیدونم چرا ولی از شانس من جای مورد نظر پیدا نمیشد و چند بار سوزن رو.فرو کرد و در اورد.

سوزن خیلی ریزی بود و درد انچنانی نداشت.لااقل از امپول کمتر بود.

بالاخره موفق شد و سوزن رو در اورد و یه لوله پلاستیکی خیلی خیلی نازک موند توی نخاعم.

قرار بود هر وقت بی حسیم رفت بهش بگم تا یه دوزی از دارو رو تزریق کنه.

من تا ساعت ۱۰ اکسیژن توی دهنم بود و اصلا متوجه نشدم دوروبرم چی میگذره.

ولی میشنیدم که میگفتن اصلا پیشرفتی نداره.

خلاصه دکترم اومد و گفت دکتر فلانی و فلانی رو صدا کنین بیان اینجا.

من توی این فاصله ها میفهمیدم هی منو معاینه میکردن ولی دردی احساس نمیکردم.

خلاصه دکترا اومدن هر کدوم جدا معاینه کردن و پچ پچ کردن.

بعدا فهمیدم سر بچه همچنان شناوره و نیاز به چرخیدن داره.

اول بهم سوند وصل کردن.بعد با کمک دکترای دیگه یه کارایی کردن که من حس کردم یه دستگاهی دهانه رو باز کرد و دکترم دستاش رفت داخل...

اگر بی حس نبودم حتما درد وحشتناکی میومد سراغم.

نفهمیدم چی شد یهو دکترم روم پتو کشید گفت سریع اطاق عمل....سزارین اورژانسی.

دکتر همکارش گفت این هشت سانت باز شده صبر کن.

دکترم گفت ضربان قلب افت کرده دیگه نمیشه ریسک کرد.

یه اقایی منو با اسانسور برد اطاق عمل.جابجام کردن برای عمل.

گریه م گرفت.مقنعه دکترم رو گرفتم کشیدم سمتم گفتم منو سزارین نکن.من میتونم طبیعی زایمان کنم.

گفت ضربان قلب افت کرده گفتم چک کنین ببینین الان در چه وضعیتیه.

فرصت نبود خودش رفت بالا و یه ان اس تی اورد.

سعی کردم با تنفس عمیق خودمو اروم کنم که دکترم گفت نمیدونم چیکار کردی ولی ادامه بده.ضربان داره میره بالا.

کلی قربون صدقه م رفت و به همکارش گفت کسی که خودش بخواد طبیعی زایمان کنه حتما میتونه...ارزشش رو داره به پاش وایستی.

خلاصه توی همون اطاق عمل با کمک دکتر بی هوشی و دوستم و دو تا دکتر فوق تخصص دیگه و دکترم و سه تا پرستار توی همون اطاق عمل زایمان کردم.

بهم گفتن وقتی حس کردی میخوای مدفوع کنی زور بزن.منم از ذوق اینکه سزارین نشدم حسابی همکاری کردم.

وسطاشم که استراحت میکردم با کادر بیمارستان میگفتم و میخندیدم.

ساعت ۱۰:۳۰ بعد نیم ساعت زور زدن و تلاش بالاخره پسرکم دنیا اومد.

طفلکم عین برف بود.اولش یه گریه وحشتناکی کرد.اما تا چسبوندنش به صورتم ارومه اروم شد.

هنوز که هنوزه من درست و درمون صدای گریه این وروجکو نشنیدم جز اون دو.روز کزایی که بیمارستان بستری بودیم و ازش خون میگرفتن.طفلک ضعف میکرد از گریه...

یه ربع طول کشید بخیه هام رو دوختن و بعدم بردنم ریکاوری بعد هم اطاق بخش.

مامانم و احسان بیرون بودن.طفلی ها چشماشون سرخ شده بود.حسابی گریه کرده بودن.احسان تا منو دید دستامو بوسید.پیشونیمو بوسید و کلی قربون صدقه م رفت.

مامانمم شب اومد پیشم و فردا تا ظهر مرخص شدم.

من شبو تا صبح خوابیدم.طفلی این سزارینی ها نه میتونستن شیر بدن نه میتونستن از شدت درد بخوابن.

ساعت ۶ صبح هم پاشدم رفتم دنبال اونایی که با هم خاله بازی میکردیم.میخواستم ببینم چیکار کردن.

پیداشون نکردم.

مامانمم هی حرص میخور مهدیه بشین مهدیه نرو مهدیه بخواب.

اما من احساس سبکی میکردم و کیف میکردم که حالم خوشه.

صبحانه مفصل خوردم.نهار خم سوپ و.جوجه و سالاد و ماست خوردم.

دلم کباب شد.هم اطاقی من حق نداشت تا ۱۲ ساعت چیزی بخوره.حتی مایعات.

ساعت ۱۲ هم احسان اومد دنبالمون و اومدیم خونه.

من پریذم حمام و دوش گرفتم و اومدم نشستم روی مبل.

مامانمم هی منو دعوا میکرد بخواب...استراحت کن...اما من دلم میخواست جنب و جوش کنم.

خداروشکر زایمان خیلی خوبی داشتم.

مطمینم زایمان بعدیم از این هم راحت تر خواهد بود.

جای بخیه هم ده دوازده روزه خوبه خوب شد.

شکمم بستم الان خیلی کوچیکتر شده.

یه هفته ای میشه که در حال ورزش و مراقبت غذایی هستم.امیدوارم تا عید سایز و.وزنم حسابی کم شه.

بالاخره یه خاطره کلی نوشتم.

امیدوارم بتونه بهتون کمک بکنه.

سلام روز همگی بخیر...

این روزا یه حالی ام...

حس رژیم افتاده توی سرم.

دوست دارم زودتر به تناسب اندام برسم.

مطمینم میتونم.

نگران نباشین اصلا قرار نیست کالری شماری کنم یا از چیزی خودمو محروم کنم.

از چای سبز و ورزش روزانه نیم ساعت شروع میکنم.

دیروز هم سعی کردم به اندازه غذا بخورم.یعنی هر جا که احساس کردم سیر شدم دست از غذا کشیدم.

دیروز نهار ماکارونی داشتم دقیقا سه قاشق مونده بود تموم بشه حس کردم دیگه سیرم.نخوردم مابقی رو...

شب هم ساندویچم رو با احسان نصف کردم.با دوغ محلی خوردم.

دیشب هم رفتیم فروشگاه کلی پیاده روی کردم.

دیروز توی خونه ۳۵ دقیقه ایروبیک و پیاده روی داشتم.

به نظرم مهم نیست ادم چطوری شروع میکنه...مهم اینه که بتونه تمومش کنه و من میتونم...مطمینم.

برای اینکه از ورزش زده نشم سه روز در هفته انجامش میدم.

سعی میکنم فعالیتم رو بالا ببرم.

دیشب از فروشگاه بادمجان خریدم لیته درست کنم.اما هنوز فرصت نشده پوستشو بکنم.

امیرعلی هم داره کم کم بیدار میشه.

من برم یه میوه ای چیزی بخورم جون بگیرم تا امیرعلی منو از پا ننداخته...

جدا که شیر دادن انرژیمو کاملا تخلیه میکنه.

دستو جیغو هوووررراااااا من اومدم....

شاید تابحال ده بار شده اومدم مطلبی رو.نوشتم و کار پیش اومده نصفه و نیمه رها شده.

اصلا زندگیم از این رو به اون رو شده.

تا میام تکون بخورم کار پیش میاد.

چقدر سخته منبع تغذیه یه موجود زنده بودن.

باید همیشه اماده به خدمت باشم تا هروقت طفلکم حس گرسنگی یا تشنگی کرد به دادش برسم.

معمولا دو سه ساعت خوابه و دو سه ساعت بیدار.یا در حال بازی یا در حال خوردن.

خواب شبم تیکه تیکه و با استرسه.روزا احساس خستگی میکنم.

عجیب تند تند گرسنه م میشه.

دیروز میخواستم کالری شماری کنم و به اندازه بخورم نشد.

اخر شبی ضعف بدی کردم که حس میکردم پتک میکوبن توی سرم...نتیجه:خوردن یه ساندویچ چرب و چیل

چقدر حرف دارم برای گفتن اما الان با یه استرس بدی نشستم دارم مینویسم.

ساعت ۳ امیرعلی خوابید.کاش میتونستم منم بخوابم ولی دنیای کار داشتم.

شام گذاشتم.

دستشویی و حمام رو سر تا پا با جرمگیر شستم.

لباس های وروجکمو با دست شستم.

اخ اخ صداش در اومد.

هنوز جارو.نزدم و ظرف ها هم مونده.

.

.

.

.

خب بخیر گذشت...داشت خواب میدید.

بی خیال جارو و ظرفا

بمونه برای فردا

جونمو که از سر راه نیاوردم.

دیشب کلا ۵ ساعت تیکه تیکه خوابیدم.

الان هنگم....خوابم میاد بد رقم.

بعد شستن حمام دوش هم گرفتم.

اگر تا یه ساعت دیگه امیرعلی بیدار نشه باید بیدارش کنم شیرش بدم.

دکترش گفته نباید بیشتر از سه ساعت گرسنه بمونه...خدای نکرده ممکنه تشنج کنه.

بیمارستان که بودیم بخاطر زردی امیرعلی شب اول همه مادرا با هم رفتن برای شام.

وقتی رفتم اطاق غذاخوری مادران دیدم با هم صمیمی هستن و میگن و میخندن.

برام جا باز کرذن منم نشستم سر میزشون.

ازم پرسیذن برای چی اومدم منم گفتم زردی و گریه م گرفت.

بعد من پرسیدم.

یکیشون ۵۰ روز بود که بیمارستان بود.اهل کرمانشاه بودن.نوزادش کام نداشت.متوجه نشدم دقیقا چی نداره دلمم نیومد بیشتر از این سوال کنم.

یکی از خانما زد زیر گریه میگفت روز سوم زایمانش بچه ش تشنج کرده.

دو هفته بود که بیمارستان بود.گفتم علتش چی بود.میگفت روز اول و.دوم یکم شیر داشته اما روز سوم خشک شده بوده و خودش متوجه نشده بوده یهو دیدن اواخر روز بچه داره به شدت میلرزه.

یه دختر ۱۹ ساله ساوه ای هم اونجا بود که میگفت ۱۹ روزه بیمارستانه.توی شهرشون اجازه سزارین بهش ندادن لگنش کوچیک بوده بچه موقع دنیا اومدن خونریزی مغزی کرده.

این طفلک با من پس فرداش مرخص شد.

بیمارستان حتی اگر بهترین امکانات دنیا رو داشته باشه غمبار ترین مکان دنیاست.

من از بیمارستان متنفرم.

خداروشکر بچم سالمه.

این روزا یه خبرایی به گوشم میرسه مو به تنم سیخ میشه...

بچه دو ماهه دختردایی شوهرم مشکل ریه داشته بیمارستان بستری بود هفته پیش مرخص شد.

دیشب شوهرم میگفت دوباره دیروز حالش بد شده تا برسونن بیمارستان علایم حیاتیش رفته به زور احیاش کردن.

بچه اینقدر ضعیفه ازش دستا و پاهاش رگ پیدا نکردن سرم رو زدن به سرش.

خدا بحق این شب عزیز و صاحبش شفای همه مریضا رو بده خصوصا این وروجک های بی زبون رو....

خدا الهی امیرعلی منم در پناه خودش حفظ کنه.سالم سلامت به امید خدا

من برم یه عصرونه ای چیزی بخورم تا امیرعلی جونم بیدار نشده...باید سر حال باشم تا به پسرکم انرژی بدم.

امشب شب میلاد امام هادی ع هست.تبریک میگم.

خیلی از خانواده ها این شب ها بخاطر فوت ناگهانی حاجیشون عزا دارن.از اعماق قلبم متاسفم و بهشون تسلیت میگم.

اخه حاجی شدن به چه قیمتی...