من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

از وقتی پسرکم دنیا اومده سرم حسابی گرمش شده.

با وجود امیرعلی زندگیم به یه ارامش نسبی رسیده.

رابطه م با احسان خوبه.

با وجود اینها ارامش ندارم.

از راه دور دست پدر و مادرم رو میبوسم که با تمام توان تلاش میکنن ارامش منو بهم بریزن.

داستان بین ما و پدر و مادرم هشت سال تمامه که کش میاد و باعث ازار همه ما میشه.

از اولی که احسان وارد خانواده ما شد یه ادم فوق العاده اروم و بی حاشیه بود که برای خودش عقاید خاصی داشت.

از رفت و امد با هرکسی خوشش نمیومد و همین شد باعث اختلاف بین احسان و پدر و مادرم.

خب من کنار اومدم و اجبار نکردم بهش.

ولی خانواده م نه...

خنوز که هنوزه با این قضیه مشکل دارن.

احسان یه ادم خاصه...واقعا خاصه...حتی پدر و مادرش هم اینو میدونن.ادمیه که رفتارش سرسنگینه.اهل جلف بازی نیست.فوق العاده مودبه.

وقتی مجرد بود با مامانم همکار بود.رفت و امد داشتیم با هم.

حالا بعضی خصوصیات رفتاری احسان که شمردم شده خار چشم.

چند وقتیه هر از گاهی پدر و مادرم زنگ میزنن و یک ساعتی هر چی از دهنشون در میاد میگن و بعدم انگار نه انگار...انتظار دارن من به دل نگیرم.اخه مگه میشه.

کار داره به جای باریک میکشه.

دو هفته قبل جشن عقد برادرم بود.

از بعد عقد تا الان من فقط با پدر و مادر و برادرم درگیرم.

که چرا شوهرت دست نزد.چرا سرسنگین بود.چرا کمک نکرد.چرا مهمان بدرقه نکرد.

بعدش من...چرا چای تعارف نکردی...چرا دنبال عروس نرفتی.چرا رفتی ارایشگاه و سه ساعت بعد برگشتی.

بخدا هرچی فکر میکنم گلایه هاشون ریالی ارزش نداره.

اینکه چرا گلایه هاشون با توهین همراهه اون داستانش سواست.

تمروز زنگ زدم برای پاگشای عروس خانم دعوتشون کنم باز حرفهای بی سر و ته همیشگی شروع شد تا جایی که گفتن نمیایم و تا اخر عمر نمیبخشیمت و تنها بمون.

بخدا نه من نه احسان ذره ای بی احترامی بهشون نکردیم.نمیدونم طفلم چه گناهی کرده که نسبت به این خم اینقدر بی محبتن.اینو زبانی هم گفتن.

خلاصه اینکه بخاطر حرص و جوشی که میخورم و اشک هایی که از شدت غصه میریزم شیرم در معرض خشک شدنه.تا جاییکه دکتر دستور شروع غذای کمکی رو داده.

حرفام زیاده.دیگه نمیدونم چیکار کنم.

فقط از خدا میخوام به قلبم ارامش بده نه بخاطر خودم بخاطر پسرکم که وقت و بی وقت شاهد غصه خوردن ها و اشکهای مادرش نباشه.

خدایا خودت درستش کن تا دق نکردم.