من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

خاطره زایمان دوم

شنبه داداشم با خانمش و خواهرم و مامانم اومدن شام.

بعد شام همه رفتن مامان موند پیشم که فرداش امیرعلی رو نگه داره ما بریم بیمارستان.

طبق دستور قبلی پزشک که با اصرار من صادر شده بود روز یکشنبه ۸ مرداد ساعت ۷.۳۰ رفتم بیمارستان.

ساعت ۸ رسیدم بلوک زایمان .

مامای شیفت اول فشارم رو گرفت شد ۱۳.گفت از استرسه که بالا رفته.

بعد معاینه کرد و گفت همون ۲ سانت هستی و امادگی زایمان رو نداری.

گفتم میخوام خود دکترم بیاد.

دکترم اومد و معاینه کرد و حرف ماما رو تائید کرد.

بعدم گفت دوباره فشارشو چک کنید.شد ۱۴

گفتم دکتر اومدم تا ظهر با بچم برگردم خونه.دستور بستری رو بده دیگه.

گفت اصلا اماده نیستی خودت اذیت میشی.

دوباره فشارمو خودش گرفت شد ۱۵.

گفت چرا اینقدر فشارت بالاست.

گفتم دو شب قبل شام پیتزا خوردم با دوغ شور خونگی.

دو روز بود دست و پاهام ورم کرده بود که با رژیم سیب و کته ی بی نمک پف دست و صورت و پاهام یکم خوابید.

با تعجب گفت دو روزه دست و پات ورم کرده الان اومدی بیمارستان!!!!

گفت بخواب یه بار دیگه معاینه کنم.این بار با دقت معاینه کرد و گفت خوبه بدم نیست.سریع برو بخواب بهت سرم بزنن فشارت خیلی بالاست ممکنه سزارینی بشی.

ازش اجازه گرفتم که فرم ها رو بدم احسان و ازش خداحافظی کنم.

وقتی به احسان گفتم بستریم کردن استرس تمام وجودشو گرفت.

بهم گان دادن و گفتن منتظر ساک زایمان نمونم.

سریع بهم دو تا سرم زدن.سرم معمولی.

به دکترم گفتم سر امیرعلی خیلی دیر کیسه ابم رو زدی لطفا اینبار زودتر بزن روند زایمان سریع تر بشه.

قرار بود از بی حسی برام استفاده بشه.

با دکتر بی هوشی هماهنگ کردن و قرار شد ۴ سانت دهانه رحمم باز شد صداش کنن.

به ساعت نگاه کردم.ساعت ۸ دراز کشیدم رو تخت و سرم رو بستن.

تا سرم بستن دردام شروع شد.تنم یخ کرد.ولی خیلی خفیف.

ساعت ۸.۳۰ مامای مخصوصم اومد و معاینه کرد گفت تو که ۵ سانت بازی.بلافاصله کیسه اب رو زد.

گفتم درد دارم شاید بخاطر سرم فشاره.گفت اینا سرم معمولیه.

دکترم اومد گفت حتما معاینه تحریکش کرده.

زنگ زدن دکتر بیهوشی و دستیارش اومدن.

سوزن و سرم مخصوصی رو وارد نخاعم کردن و جاشو با چسب سفت و محکم کردن.

از ساعت ۹ من بی درد شدم.

فشارم مرتب با یه دستگاه مخصوص کنترل میشد.

سرم فشار رو بهم زدن.

ساعت ۱۰ دوباره معاینه شدم.۷ سانت باز شده بود.

گفتن بشین روی توپ و بالا و پایین بپر.

از دکترم اجازه گرفتم و شربت زعفران و عسل و شربت شیره رو نم نم خوردم.

از شب قبل اماده کرده بودم و صبح با خودم اورده بودم.

به صحبت ها گوش میدادم.با دستیار بیهوشی صحبت میکردم.

زمان خیلی زود گذشت.

این وسطا ماما میومد و هی معاینه میکرد و ضربان قلب بچه رو چک میکرد و یه چیزایی یاد داشت میکرد و میرفت.

ساعت ۱۲ بی حسیم کمرنگ شد درد داشتم.

دکترم اومد گفت دیگه بی حسی تزریق نکن.خیلی داره طولانی میشه.

اگر بیحسی رو تزریق نکنی تا اذان ظهر زایمان میکنی.

به شوق دیدن دخترم و تموم شدن اون وضعیت قبول کردم.

تا ساعت ۱۲.۴۵ دقیقه دردهای وحشتناکی رو تجربه کردم.

دوست داشتم زودتر تموم شه.همونطور که رو توپ بالا و پایین میپریدم زور میزدم.

۱۲.۴۵ ماما معاینه کرد گفت سرش داره میاد بیرون.بدو اطاق زایمان.

نذاشتن دمپایی بپوشم.فقط میگفتن بدوووو

یهو اطاق زایمان پر شد از ماما و پرستار و خدمه و ۳ تا دانشجو

دکتر بی هوشی انژیکت نخاعم رو دراورد و نشست بالاسرم و شروع کرد به ذکر گفتن.

وقتی رسیدم دم تخت زایمان حس دستشویی داشتم نشستم گفتم نمیتونم برم بالا.حس کردم استخوان هام داره میشکنه.

دکترم داد زد گفت بدو بچه داره میاد.

با یه بدبختی ای از پله ها رفتم بالا.

تختش خیلی راحته.تا دراز کشیدم ارامش پیدا کردم.

دکترم گفت زود باش صورتشو دارم میبینم.

یهو جای زور از شدت درد فقط جیغ زدم.

یادم افتاد یه جا خوندم جیغ باعث ورم رحم میشه.

دستمو گذاشتم رو دهنم چشامو بستم.فقط زور زدم.

یه بار دوبار سه بار.

وسطاش درد قطع میشد و من نفس میکشیدم و برای کسایی که التماس دعا داشتن دعا میکردم.

برای سلامتی مامانم که مدتیه مریضه و دیابتش اذیتش میکنه.

برای مادرشوهرم.

برای خواهرشوهرم و جاریم که دلشون بچه میخواد.

برای احسان که خدا به کسب و کارش برکت بده.

برای خودم

برای عاقبت بخیری بچه هام.

برای دوستای مجازیم که التماس دعا داشتن.

برای خیلیای دیگه...

انقباض که حس میکردم زور میزدم.

یهو حس کردم بچه عین ماهی لیز خورد.

پشت سرش جفتم با یکم درد اومد بیرون.

دکترم میگفت اوه جقدر بزرگه.نا نداشتم سرمو بگیرم بالا نگاهش کنم.

ریحانه رو گذاشتنش روی شکمم و گفتن بغلش کن.

سرمو چرخوندم ساعت بالا سرم بود.

دقیقا ساعت ۱ ظهر بود.

ریحانه دنیا اومد.

اولش روی شکمم یه کم گریه کرد ولی بلافاصله دهن وا کرد که غذا بخوره.

از روی شکمم برداشتن و تمیزش کردن.

بعدش افتادن به جونم هی شکمم رو ماساژ دادن و فشار دادن.

یکی هم اومد از طرف رویان ازم تشکر کرد و رفت.

خیلی خوشحال بودم تموم شده هی خداروشکر میکردم.باورم‌نمیشد.

منو هم ساعت ۳ بردن بخش.

وقتی احسان منو دید اشک تو چشاش جمع شده بود.

میدونستم خیلی استرس کشیده طفلی.کلی قربون صدقم رفت منم کلی حال کردم

بعد زایمان التماس ده نفرو کردم تا برن بهش بگن تموم شده.

یکی از خدمه رفت و بهش خبر داد.

احسان میگفت فکر میکردم مثل سر امیرعلی تا شب طول میکشه.

رو پا بند نبود.هی میگفت پس کی بچه رو میارن.

۳.۵ بچه رو اوردن بخش.وقت ملاقات بود.مامانم و امیرعلی و احسان اومدن پیشمون.

احسان در گوشش اذان و اقامه گفت.خیلی ذوق زده بود.ساعت ۴ وقت ملاقات تموم شد.احسان و امیرعلی رفتن خونه و من و مامان و ریحان موندیم بیمارستان.

فرداش مرخص شدم و با کلی ذوق و شوق برگشتیم خونه.

الهی شکر که همه چی بخیر و خوبی تموم شد.

هنوز باورم نمیشه دوران سخت حاملگی و زایمانم تموم شد.

حالا دیگه ما یه خانواده ۴ نفره ی خوشبختیم...ماشاالله

الهی خدا نصیب همه کسایی که ارزوشو دارن بکنه...آمین

سلام

ریحانه بانوی من ساعت یک بعدازظهر یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶ به دنیا اومد.

خدایا شکرت . . .