من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

مشروح اخبار....

سلاااام.خوبین؟

بعد از نابودی بلاگفا تصمیم نداشتم وبلاگ جدید باز کنم ولی پیشنهاد لیلیت منو از تصمیمم منصرف کرد.

تصمیم گرفتم از طریق بلاگ اسکای یه وبلاگ جدید برای خودم درست کنم که دیدم سال ۹۱ برای خودم اینجا وبلاگ ساخته بودم و بعدم رهاش کرده بودم.

به امید خدا از این به بعد از همینجا ثبت خاطراتم رو ادامه میدم....

ولی مطمینم دیگه دوستای سابقم رو.نمیتونم پیدا کنم.

در حال حاضر هفته 30 بارداری هستم.

خوب و بد روزا داره به سرعت سپری میشه.

حدود یه ماه قبل از کرج به تهران اسباب کشی کردم.

با کمک خانم همکار احسان که همسایه دیوار به دیوارمون هستن و پرستار بخش زنان هست دکتر خودم رو انتخاب کردم.

دکترم دوست خانم همسایه و رییس بخش زنان بیمارستان م هست.

خداروشکر خدا خودش بهم لطف کرد این دکتر رو قسمتم کرد.چون من به شددددت روی اخلاق و حوصله دکتر حساسم.

حدود ده روز قبل حس کردم کیسه ابم پاره شده.علایمش رو هم داشتم اما الحمدلله با معاینه و سونوگرافی فهمیدیم خبری نیست.

امتحاناتمم دوشنبه تموم شد و من الان در حال کشیدن نفس عمیقم.

امروز سرویس خواب امیرعلی رو اوردن و نصب کردن.سرویسش سفید خالصه و من عاشقشم.

وزن ابتدای حاملگیم ۷۳ بود.در حال حاضر ۸۸ هستم.

از اینکه اینقدر چاق شدم ناراحتم و منتظرم نفسم رو بذارم زمین تا با خیال راحت ورزش و.رژیم رو شروع کنم به امید خدا.

این اخر اخرا دم حاملگی شکمم حسابی تخته شده بود.سایزم حسابی کوچیک شده بود و از خودم راضی بودم.

تصمیم دارم برای عید سال اینده مانتویی رو که دوووووست داشتم امسال بخرم اما نشد رو بخرم.کت و شلوار سفید رسمی...

خخخخخ...تصمیم داشتم پروژه لیسانس رو ۷ ترمه ببندم و خودم رو برای بهمن امسال اماده کنکور ارشد کنم....

امیرعلی جفت پا اومد تو کلیه ی برنامه ریزیم و نابودش کرد.

نمیدونم کی بتونم به ارشد فکر کنم...اولویت اولم امیرعلی خواهد بود بعد درس....

ده روز قبل وقتی رفتم سونوگرافی دکترم گفت جنین نسبت به سنش ۲۸۰ گرم وزن بیشتری داره و این یعنی یه بچه تپل مپل در راهه...

دکترم و بیمارستان زیر نظرش به شدت به زایمان طبیعی اعتقاد دارن و گویا برای این نوع زایمان از لحظه اول تا لحظه اخر تمام تلاش خودشون رو میکنن.....

من میترسم...

برای پست اول زیاد حرف زدم...بیشتر خبررسانی کردم....

شب خوش....