من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

از همون بچگی از صبح بیزار بودم و عاشق شب زنده داری.

حتی الان که امیرعلی رو دارم هر کاری میکنم حداقل 12 بخوابم نمیشه که نمیشه.

از اون طرفم امیرعلی یه بار حدود9 بلند میشه صبحانه میخوره باز میخوابه تا 11.

بچم قشنگ همراه شده با بی نظمی های من!!!!

پس فردا اگر خدا بخواد میریم مشهد.

این اولین زیارت بچمه.

یادمه تو اوج نا امیدی اوایل حامله گی با یه بد بختی ای رفتیم مشهد و از امام رضا ع خواستم خودش نگهدارش باشه.

الحمدلله ارزوم بر اورده شد.

خیلی ذوق دارم...

امروز وزنم 81.100 بود.

ان شاالله تا اخر هفته دهه عوض میکنم.

امیدوارم تو این سفر هم بتونم پایبند رژیم باشم.

خدایا شکرت....

چند روزه هی میام چیزی بنویسم هی بیخیال میشم.

پیش خودم میگم برای کی اهمیت داره اخه که من چیکار میکنم.

واقعا اهمیت داره؟

هفته قبل چهارشنبه برای مراسم چهلم عمه احسان رفتیم شهرستان جمعه هم برگشتیم.

تو کل سفر دو چیز خیلی برام مهم بود.

اول اسایش امیرعلی.

دوم رژیمم :/

سه هفته ست جدی پای رژیمم ایستادم.

کاذبام رو ریختم  الانم مشغول کاهش وزنم.

سفر هم بد نبود.با احسان امیرعلی بهم خوش گذشت وگرنه اونجا نه.

هوا سرد بود و اطاق ما گرمایش نداشت.

هر چی اونجا هواش اسفندماهی بود اینجا بهاریه بهاریه...

لذت میبرم وقتی عصر سه تایی قدم زنان میریم پارک.

لذت میبرم از اینکه نسیم بهاری از پنجره ها میپیچه توی خونه.

لذت میبرم وقتی نسیم بوی عطر یاس های حیاط بقلی رو میاره داخل خونه....

اردیبهشت همه جا بوی بهشت میده...مگه نه!

سلام

خداروشکر امیرعلی دیگه تب نمیکنه.

فقط صورت و بدنش پر از دونه های قرمز شده.

خداروشکر سرحاله و حسابی شیطونی میکنه.

از این بابت خیلی خوشحالم.

ولی دلم گرفته...

نمیدونم این چه بلایی که داره سرمون میاد.

روز اول عید گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست...

این سال سال خیلی بدی برای ماست.

امروز صبح خبردار شدم پسر 21 ساله دختر خاله م بخاطر سوختی  شدید ناشی از نشت گاز فوت کرده.

پسر بزرگش بود.

دلم براش کباب شد.

خدا صبرشون بده.

درد بزرگیه.

خدا اخر و عاقبتمون رو بخیر کنه.

همه اقوام ما کرج هستن و من تهران.احسان هم ماموریته.

کاش میتونستم اونجا باشم.

خدا بیامرزدش.

طفلک خیلی خوش سیما بود.

خدا هیچ کسی رو با داغ جوون امتحان نکنه :(


پ.ن.

دیشب دونه های قرمز بدن امیرعلی رسید به اوج خودش و من از شدت استرس ساعت 11 شب بردمش مفید.

متخصص شیفت ویزیتش کرد و گفت رزولا گرفته بوده و این دونه ها هم تا چند روز دیگه محو میشن.

خداروشکر ساعت 8 صبح دیدم که هیچ اثری از دونه های قرمز تو صورتش نیست.خیلی خوشحالم.خیلی...

پسرم دوباره ماه شده.

الحمدلله رب العالمین....

از چهارشنبه گذشته تا کنون پسرکم مریض شده.

فقط تب میکنه و اصلا حال لبخند زدن هم نداره.

شب ها بالاسرشیم و روزها مثل پروانه دور و برش 

این روزا به باباش خیلی وابسته تره.

بغل باباش ارومه.

الان درک میکنم حس مادرایی رو که بچه شون بیماره

الان میفهمم چقدر رنج میکشن

کاش من جاش مریض میشدم.

برای خوب شدن بچه های پاک و معصوم دعا کنید...

.

.

.


فردا میرم کرج.دانشگاه کار دارم.

بی خوابی بد زده به سرم.

فکرم مشغوله...

حالم خوبه...

ذوق دارم.

ذوق اینکه احسان فردا نمیره سر کار...

ذوق اینکه میخوایم کرج خونه بخریم و فردا قرار دنبالش بگردیم.

ذوق اینکه تلاش هام داره نتیجه میده و آسه آسه وزنم داره کم میشه...

ذوق خریدن مانتوی سایز 38

دلم روشنه...یه حال ام.

مطمئنم فردا بهمون خوش میگذره.

البته اگر بتونم خوب بخوابم.اخه وقتی خوابم ناقص میشه هیچی بهم نمیچسبه.

11 روز از 40 روز روزه قضا تسویه شد.

خدا کمکم کنه بقیه ش رو تا ماه مبارک میگیرم.

این گرفتن روزه هم کلی تو برگشت اراده کنترل اشتهام کمکم کرد.

میشه هر کسی که اینجا رو میخونه با یه صلوات برام از خدا بخواد هرچه زودتر بهترین برام اتفاق بی افته؟