من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

همین الان که دارم مینویسم در حال شیر دادن هستم.

یادم نمیاد اخرین بار کی پست هوا کرده بودم.

اصلا حوصله نوشتن ندارم.

روزام خوب و.بد به هر حال میگذره.

ذهنم درگیره.

درگیر وزن و.رژیم.

وقتی سفت رژیم.میگیرم شیرم بی جون میشه.

دیگران سرزنشم میکنن.

از خودم راضی نیستم.

صبح پا به پای امیرعلی میخوابم که تو طول روز انرژی داشته باشم.

امیرعلی شیرخوریش زیاد شده.

بغلی شده.

فقط تو بغلم احساس امنیت میکنه.تا میذارمش زمین نق میزنه و دوست داره جلوی چشمش باشم.

اصلا از این بابت اذیت نمیشم.فقط کمتر از سابق بمیتونم به کارام برسم.

شبا که احسان میاد خونه امیرعلی رو.میسپارم بهش و بدو.بدو.به کارام میرسم.

روزی حدودا دو.ساعت پیاده روی دارم توی خونه.

گاهی امیرعلی رو بغل میکنم دو تایی پیاده روی میکنیم.

بچه به شدت کنجکاویه.

وقتی میگردونمش با چشماش همه چی رو.کنجکاوانه نگاه میکنه.

منو خیلی خوب میشناسه.

باباشم همینطور.

خیلی بهش وابسته هستم.

وقتی شنیدم پسر دختر دایی احسان رفته تو کما و دکترا هیچ کاری از دستشون بر نیومده داشتم از غصه میمردم.

هزاران بار شکر خدا رو بجا اوردم بخاطر سلامتیمون.بخاطر وجود سالم امیرعلی

مطمینم دختر دایی احسان از غصه اب شده.

خدایا شکرت...