من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

...

همیشه قبل از اینکه مهمون بیاد استرس وجودمو.میگیره.

نگران ارامش و خونه زندگیم میشم.....

مبادا که با اومدن مهمون از بین بره....

امروز بعد از ۳ روز مهمون هام رفتن.

فکر کنم گفته بودم که برادر کوچیک احسان عمل کیست مویی انجام داد و جمعه بر از ترخیص با خواهرشوهر بزرگم اومدن خونه ما...

برای اینکه یکشنبه وقت دکتر داشت و سختش بود این همه راه برگرده کرج و دوباره یکشنبه بیاد تهران.

دیروز رفت دکتر...خداروشکر همه چی عالی بود.

راضیشون کردیم شب بمونن امروز احسان بعد از کار ببره خونشون.

نیم ساعتی میشه که رفتن.دلم براشون تنگ میشه.

توی این چند روز بهم خوش گذشت.

من این برادرشوهرم رو خیلی بیشتر از اون یکی برادران شوهرم دوست دارم.

بخاطر اینکه سرسنگینیش و منشش و رفتارش خیلی شبیه شوهرمه...برعکس برادرای دیگه احسان.

خلاصه توی این سه روز من فقط از گرما هلاک شدم.وگرنه من از مهمون هم مهمون تر بودم.

خواهرشوهرم پخت اورد جمع کرد....کلا همه کارا دست خودش بود.

برادرشوهرمم اروم و بی صدا....

دیشب شام رفتیم پارک...خیلی بهمون خوش گذشت.

کلی گفتیم و خندیدیم.

همین که رفتن یه پیام به برادر شوهرم دادم و ازش تشکر کردم که این چند روز مهمون ما بود و ازش گله کردم که چون خیلی کم پیش ما میاد مهمون بودن این چند روزش واقعا خوشحالمون کرد.

میدونین...

خب هنوز مجرده....تو دنیای مجردی خودش با رفیقاش و دوست دخترش بیشتر حال میکنه تا با خانواده ش...

در جواب پیامکم کلی تشکر کرده و قول داده جبران کنه....

خوشبختی هر دوشون ارزومه...هم برادرشوهری هم خواهرشوهری.

بگذریم....

امروز جلسه سوم اموزش زایمان طبیعی رو.پشت سر گذاشتیم.

امروز نحوه شیر دادن...علت های زردی نوزاد و عوارض بعد از زایمان رو برامون توضیح دادن.

شرکت توی این کلاس ها خیلی برام لذت بخشه.

جلسه بعد دوشنبه هفته بعد همین تایم....

امروز صبحانه کله پاچه خوردم....باورتون میشه!!!!! هنوز زنده ام...

صبحانه رو ساعت ۹ خوردیم.اما تا الان هنوز گرسنه نشدم.

فکر.کنم ۸ سالی میشد لب به کله پاچه نزده بودم.امروز به اصرار برادر احسان یه کاسه از اب و.گوشت و زبان خوردم.

وای که خیلی خوشمزه و.سنگین بود.

احسان رفته خواهر و.برادرش رو.برسونه کرج و برگرده.تا اومدنش صبر میکنم با هم شام بخوریم.فکر.نکنم تا اون موقع گرسنه م بشه.

الان شدیدا خوابم میاد.منتظرم لباسامو از ماشین دربیارم ببرم حیاط پهن کنم بعدم برم لالا... 

پ.ن:

با چه کابوس بدی از خواب بیدار شدم.

خواب دیدم با ماشینمون با احسان داریم شریعتی رو میریم پایین...اونم خلاف....یهو مه شد...یهو دیدم دو تا جزیره فسقلی خوشگل توی یه دریاچه زلال روبرومه.

تا اومدم لذت ببرم و فکر کنم اینا وسط تهران چیکار میکنن یهو رفتیم توی اب...چون سرعت بالا بود همینجوری رفتیم زیر اب.داشتم دست و.پا میزدم غرق نشم یادم افتاد احسان شنا بلد نیست.داشتم سکته میکردم.رفتم دستمو از پشت در کمرش حلقه کردم که بکشمش بالا...هم شکم بزرگم داشت خیلی اذیت میشد..اخه حامله بودم خب....هم احسان خیلی دست و.پا میزد که غرق نشه.کارم خیلی سخت بود.

خودمو کشتم تا از خواب بیدار بشم.

الان داشتم فکر میکردم...

اینکه گفتم برادر احسان خیلی شبیه شه در حقش جفا کردم.

خدایی سطح سواد و تحصیلات و فرهنگ و اخلاق مهربون احسان رو هنوز توی هیچ مردی ندیدم.

دیروز ماموریت رفته بود قم.ساعت ۹:۳۰ شب رسید خونه.

برادرشوهرم میگفت احسان بیاد خسته ست...حوصله نداره بریم بیرون.

گفتم احسان خیلی خوش اخلاقه و هیچ وقت خستگیشو به کسی نشون نمیده.

تو اوج خستگی و خواب الودگی مهربون ترین و خوش اخلاق ترین ادم روی زمینه.

تا رسید خونه دید وسایل جمع کردیم بریم بیرون با روی خوش استقبال کرد و سریع کت و.شلوارش رو عوض.کرد یه لباس راحت پوشید رفتیم بیرون.تا ۱ هم به خنده و پیاده روی و خوردن میوه تخمه و شام گذشت.

خدایی هرچی من اخلاقم غیرقابل تحمله احسان منو با این صبوری و مهربونیش شرمنده خودش میکنه.

چقدر دلم براش تنگ شد.هنوز از کرج برنگشته....

اتفاق های غیرقابل پیش بینی

جلسه دوم کلاس اموزش زایمان طبیعی هم برگزار شد.

چون جلسه اولی هامون زیاد بودن دکتر مجبور شد نکات جلسه اول رو دوباره یاد اوری کنه.

بعد رفتیم اطاق ورزش....

چند تا حرکت مفید برای نرم کردن دهانه رحم یادمون داد.

۱. پیاده روی همراه با پرتاب باسن به طرفین

۲.پاها باز و به صورت ایستاده پرتاب باسن به طرفین

۳.نشستن روی توپ های بزرگ و بالا و پایین پریدن نرم

بعدم چند تا نکته دیگه گفتن...

مثل اینکه وقتی پاها وروم کرد دراز بکشین و زیر ساق پا دو تا بالش بزرگ بذارین تا رفع بشه.

بعدم لحظه به لحظه زایمان رو نشونمون داد.از لحظه شروع درد...ماساژ ها...معاینه ها....

بعدم رفتیم اطاق زایمان و یکی یکی خوابیدیم روی تخت زایمان و نحوه زور زدن رو یادمون داد.

جلسه بعد هم شد دوشنبه بعد....

خداروشکر...از بیمارستانم و کادرشو و دکترم خیلی راضی ام...کاملا باب میلم هستن.مهربون و خوش اخلاق

حوصله م خیلی سر رفته....

تنهام...

احسان برادرش رو برده بیمارستان برای عمل کیست مویی....

الان عملش تموم شده و بردنش بخش....امشب هم اونجا میمونه....

قراره فردا که مرخص شد بیارنش خونه ما....خواهرشوهرمم میاد که پرستاریش رو بکنه.

:(

پس فردا هم میبرنش دکترش ببیندش بعدش میرن کرج خونه خودشون.....

وااای یادم نبود من فردا وقت دکتر دارم...

باز من استرس گرفتم.

هوا چقدر گرمه!!!!!

معمولا شب ها چون خیلی نمیتونم طاق باز بخوابم و به پهلو ها میخوابم خیلی اذیت میشم.

شب از شدت کوفتگی بدنم چند بار از خواب بیدار میشم.میشینم.توی خونه میگردم.دوباره برمیگردم به تخت...

دیشب با احسان رفتیم خرید.بعدش رفتیم پارک برای پیاده روی....

برای زایمان طبیعی بهتره روزی یک ساعت پیاده روی داشته باشم.

احسان تصمیم گرفته هرروز عصر منو ببره پیاده روی....

راستش خیلی اذیت شدم....

دایم حس میکردم سر وروجکم میاد بیرون از بس بهم فشار وارد میکرد.

خیلیا بهم میگن که خوش شانسم...چون توی سه ماهه سوم خانم های باردار اغلب از معده درد و ترش کردنش به شدت مینالن....

خداروشکر....

همچنان میخورم و ترش شدنی در کار نیست....

البته دیروز از صبح تا غروب حدود ۱۵ تا شایدم بیشتر شیرینی نارگیلی و مشهدی خوردم.همین یه کم اذیتم کرد...

دیگه مثل سابق پرخوری نمیکنم...پلو کم میخورم....نون کم میخورم....

صبحانه بجای کره مربا و کره عسل سنگک پنیر با گوجه خیار میخورم.بهم میچسبه.

قبلا روزی چند لیوان شربت میخوردم...شربت های رنگارنگ....

کیک و بیسکوییت میخوردم فراوون...

عصرونه نودل میخوردم....

میوه هم که راه به راه میخوردم...البته اینو الانم میخورم.تنها چیزیه که تغییری نکرده.

خلاصه از هیچ هوسی به هیچ عنوان نمیگذشتم....

هفته قبل که رفتم برای چکاپ نسبت به دو هفته قبلش ۴ کیلو...اگر اشتباه نکرده باشم...اضافه کرده بودم.

یکمم ورم داشتم که دکترم برام ازمایش ادرار ۲۴ ساعته نوشت.

ازمایش بسیار سخت و شدیدا مزخرفی بود.

خداروشکر جوابش نرمال بود.

از اون روز فهمیدم اینهمه پر خوری داره وزن منو به سه رقمی شدن نزدیک میکنه....

راستش یکم ترسیدم...

ترجیح میدم تا زمان زایمان زیر ۱۰۰ باقی بمونم.

بعد از زایمان هم کلی برنامه دارم و حتما حتما تا عید وزنم رو به ۷۵ و حتی اگر شد کمتر خواهم رسوند.

دیشب با اینکه موقع برگشتن از پیاده روی به شدت هوس کباب و.پیتزا توی سرم بود مقاومت کردم و سریع برگشتم خونه و خوراک مرغ و لوبیا سبز بار گذاشتم.یه بشقاب با یکم نون خوردم.بعدش یه کاسه انجیر و چای خوردم و خوابیدم.

امروز ساعت ۷ از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم.

نون محلی داشتیم توی فریزر...بدون اینکه گرمش کنم روش عسل ریختم و با یه شبرنگ خوردمش....خیلی چسبید.

الانم نشستم پای نوشتن شاید خوابم بیاد و یکم برم بخوابم.

راستی...

هفته قبل رفته بودم ارایشگاه...

ارایشگرم میگفت برای قبل از زایمانت موهاتو رنگ کن...ابروهات رو هاشور کن...خط چشم دایم کن...

خیلی راجع بهش فکر کردم...من رنگ طبیعی موی خودم رو خیلی دوست دارم و از اینکه رنگ کنم و ریشه ش یه رنگ دیگه بشه بیزارم.

از هاشور ابرو خط چشم هم میترسم.اگر انجام دادم و خوشم نیومد چی؟؟؟!!!!!

بهم میگفت اگر این کار ها رو نکنی بعد زایمان دیگه نمیتونی کاری انجام بدی و.افسرده میشی.

من ترجیح میدم پولامو برای لباس و سفر خرج کنم.

تازه تصمیم دارم همین خرید لباسم اندازه نیازم انجام بدم....

چون برای بعد زایمانم یه هدف دارم...اونم کاهش وزنه...

بعدم فکر کنم کاشت ابرو بهتر از هاشور باشه...

من باید بخاطر احسان یه زن خوشگل و بخاطر امیرعلی یه مامان شیک بشم:)

امروز وارد هفته ۳۵ بارداری شدم.

اگر اشتباه نکرده باشم امروز وارد ماه نهم بارداری شدم.

خدایا شکرت...

پنجشنبه هفته قبل با معرفی دکترم توی کلاس های زایمان طبیعی بیمارستان شرکت کردم.

خانم دکتر بیات با دل و جون به یه عده مثل من مفصل توضیح داد که قراره لحظه به لحظه چه اتفاقی بی افته....

اولین حرفی که زد این بود....زایمان از روز اول بارداری تا هفته ۲۰ میشه سقط

از هفته ۲۰ تا هفته ۳۶ میشه زایمان زودرس

از هفته ۳۶ تا هفته ۴۰ میشه زایمان نرمال

از هفته ۴۰ تا هفته ۴۲ میشه زایمان دیررس

بنابر این اگر وروجک از بعد از هفته ۳۶ دنیا بیاد نیازی به دستگاه نخواهد داشت....

بعد از کلی توضیحات در باره زایمان بدون درد و روش های گیاهی کاهش درد ما رو برد اطاق هامون رو نشون داد.

بعدم اطاق زایمان انفرادی....کلا تمام اطاق هاش انفرادیه....

یه سری دستورات گیاهی هم داد برای بعد از هفته ۳۶ مثل خوردن سیاه دونه و عسل...شربت زعفران...دم کرده گل گاو زبان

هرکس اجازه داره با خودش همراه ببره.اجازه داره وسیله بازی وmp4 ببره برای گوش کردن به موسیقی

میتونیم یه سبد پر از خوراکی و غذای مورد علاقه مون رو هم ببریم.

خلاصه میریم پیک نیک....دو نفره میریم سه نفره برمیگردیم....

زایمان بدون درد هم از این قراره.....

برای زایکان طبیعی نیازه که دهانه رحم ده سانت باز بشه.

برای زایکان بدون درد نیازه دهانه رحم سه تا چهار سانت باز بشه.

بعدش امپول بی حسی از کمر تزریق میشه که دوزش کمتر از امپول بی حسی زایمان سزارینه

ولی تا اخر زایمان دیگه هیچ خبری از درد نیست.

فقط دکترت میاد بالای سرت...وقتش که شد میگه زور بزن.همین

دیروز جشن سیسمونی امیرعلی بود.کلی مهمون داشتم.

مامانم به همراه خاله جونی و زن داییم وسایل امیرعلی رو اوردن.

بعد از اینکه طی مراسمی اونها رو به مهمون ها نشون دادن مهمون ها هم هدیه هاشون رو دادن بعدم نهار و پذیرایی شدن.تقریبا ۶ غروب همه مهمون ها رفتن.

تصمیم دارم سکه هایی که براش اوردن رو نگهدارم...احتمالا فقط پول هاش رو بردارم برای خودم....

طفلی پسرم...امیدوارم ناراحت نشه.

دیروز احسان زحمت کشید خونه رو برق انداخت.

امروز حال روحیم خیلی خوب نیست.

مشکلی هست که باید برطرف بشه...برام دعا کنید.

فعلا

تاثیر کلمات مثبت

کلاس اول یزد بودم. سال 1340. وسطای سال اومدیم تهران یه مدرسه اسممو نوشتند.  شهرستانی بودم، لهجه ی غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب.
ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا
معظلی بود برای من، هیچی نمی فهمیدم.
البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود، ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم.
توی تهران شدم شاگرد تنبل کلاس
معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من
هر کسی درس نمی خواند می گفت: می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم.
با هزار زحمت رفتم کلاس دوم، آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان.
همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!!
دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد
کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان
لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود، او را برای کلاس ما گذاشتند.
من خودم از اول رفتم به ته کلاس نشستم. می دانستم جام اونجاست.
درس داد، مشق گفت که برا فردا بیاریم
انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم.
ولی می دانستم نتیجه ی تنبل کلاس چیست
فردا که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشقها
همگی شاخ درآورده بودیم آخه مشقامون را یا خط می زدند یا پاره می کردند.
وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم
دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد. زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت.
خدایا برای من چی می نویسه؟
با خطی زیبا نوشت: عالی
باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود
لبخندی زد و رد شد
سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم
به خودم گفتم که هرگز نمی گذارم بفهمد که من تنبل کلاسم
به خودم قول دادم بهترین باشم...
آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد
همیشه شاگرد اول بودم
.قتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم
یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد
چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران، معلمان، استادان، مربیان، رئیسان و ....
"خاطره ای از پروفسور علیرضا شاهه محمدی استاد روان شناسی و علوم تربیتی دانشگاه کنت انگلستان"