من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

جمعه سیاه...


گاهی ادم دلش میخواد از شدت ناراحتی و بغض بره روی یه بلندی و از اعماق وجودش فریاد بزنه....

گاهی ادم دوست داره یکی باشه فقط به غر و غر هاش و دردودل و ناراحتیاش گوش بده...بدون یک کلمه حرف...

گاهی ادم فقط به یه همراهی ساده نیاز داره نه چیز دیگه...

چرا یه گلایه ساده میتونه اینقدر سیاه باشه که بین زن و شوهر رو تیره و تار کنه؟؟؟

عادت به گلایه ندارم اما اینبار به به گلوم رسیده...

خسته شدم از کم کاری دیگران...

خسته شدم از بی مهری دیگران...

چرا نمیتونم عین خودشون باهاشون برخورد کنم.

همیشه تو پرسیدن از احوالشون پیش قدم هستیم.اما اونها سرد تر یخ...

جالبه همیشه هم متوقع اند...همیشه انتظار دارن...هیچ وقت به خودشون همچین ایرادی رو.وارد نمیکنن که بابا جان!!! ما خودمون چیکار کردیم که اینهمه توقع داریم...

امروز من با اینکه تنها نبودم!!! تنها گذشت...در سکوت مطلق...

کاش هرگز حرف دلم رو نمیزدم تا متهم نشم...

بله!!! من متهم هستم...

در حالی که فکر میکردم...میفهمی....فکر میکردم شاکی هستم...

چه جمعه تلخی بود امروز...

نظرات 6 + ارسال نظر
آنا 21 تیر 1394 ساعت 23:10 http://aamiin.blogsky.com/

امروز چطوری مامان مهدیه؟

سیما 21 تیر 1394 ساعت 22:18 http://mehmanesarzade.blogsky.com/

انشالله همه چی درست میشه و این روزها میگذره، انقدر که حتی وقتی برمیگردی نگاه می کنی شاید یه خاطره خیلی کوچیکه محو تو ذهنت باشه، نه یک خاطره بد و تلخ
چرا حرف دلت رو نزنی؟ یک نصیحت از آدمی که همه تلخی ها رو قورت داد و حرفشو نزد و نتیجشو دید: چیزی که ناراحتت می کنه رو بگو، تو خودت نریز، اگه میخوای براش ناراحت باشی نهایتا فقط همون روز. از فردا فراموش کن و فقط لبخند بزن

بانوی دی 21 تیر 1394 ساعت 01:46 http://banooye-dey.blogfa.com

عزیزم چی شده؟ ناراحتی چرا

دلبر 20 تیر 1394 ساعت 01:02

غصه نخور عزیزم

لی لی یت 19 تیر 1394 ساعت 22:56

اینروزا ( دوران بارداری ) حساستری و تحریک پذیر ...
بهش اتهام کم کاری وارد میکنی ولی به اونم حق بده ، گناه اون چیه که ت. اینقدر حاملگی سختی داشتی ؟
درسته مرده و باد محکم باشه تا تو بتونی بهش تکیه کنی ولی چقدر ؟ اونم جوانه و کم میاره ، اونم توجه و محبت میخواد ... هیچ فکر کردی شاید از این سیستم پرستاری و حمایتگری خسته شده ؟ شاید موقتیه ولی یه فرصتی بهش بده ، اونم انسانه ، بد حالی و بد ویاریت کم بود ، بیماریت هم بهش اضافه شد ، دو تایی تون کم اوردین ، دیگه از هم دلخور نشین جون مادرتون !
هر دو زیر فشارین ، ولی الان نوبت توست که رابطه رو مدیدیت کنی عزیزم ، برو ببوسش ، دستش رو بگیر و نوازشش کنن ، بهش بگو ببخش که نتونستم منظورم رو درست بگم و دلخورت کردم ، مراقبت از من و بچه خسته ات کرده ، میفهمم ولی ........

میدونم میتونم درستش کنی ، دختر مدیر و مدبر ....
هنوز وقت هست جمعه تون رو از سیاهی در بیاری گلم

آنا 19 تیر 1394 ساعت 21:40 http://aamiin.blogsky.com

وای از این وقت ها که بدتر از قبل آدم کلافه می شه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد