من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

اولین ملاقات من و احسان با امیرعلی

جمعه سعی خودم رو کردم که سیاه تموم نشه...

اما طبق معمول بغض و گریه همه چی رو خراب کرد.دست خودمم نبود.

شنبه وقت دکتر داشتم.

هفته قبل شنبه...دکتر برام یه ازمایش نوشته بود و قرار بود این شنبه جوابشو ببرم پیشش.

دو روز بود که امیرعلی تکون نمیخورد.کلا سه تا تکون خیلی ضعیف توی این دو روز داشت.

با دکترم درمیون گذاشتم.

فشارم رو.گرفت....۷ بود.

حدود یه ربع طول کشید تا ضربان قلب جنین رو پیدا کنه و بهش گوش بده....ضربانش خیلی ضعیف بود و اروم.

شکمم رو.معاینه کرد و گفت شکمت رشد خوبی نداشته.

نهایتا برام یه سونوگرافی اورژانسی نوشت و گفت برو سریع انجام بده و تمام مدارکت و نامه مخصوص من رو همراهت داشته باش.

از ساعت ۲ تا ساعت ۶ هیچ سونوگرافی ای پیدا نشد.

همه با وقت قبلی کار میکردن.

برگشتم درمانگاه سر کوچمون....

دکتر سونو تازه اومده بود.

ویزیت گرفتم و نشستم به انتظار....

ساعت ۶:۳۰ رفتیم داخل...

دکتر سونو خیلی با حوصله برای من و احسان وقت گذاشت...

از کف پای امیرعلی تا صورتشو بهمون واضح نشون داد....

دستاش و پاهاشو خیلی لطیف تکون میداد.انگشت های دستش رو باز و.بسته میکرد.

یه خمیازه بلند بالا هم کشید و یه زبونی هم در اورد و من و باباشو کلی هیجان زده کرد.

من از اول بارداری تا حالا ۹ بار سونوگرافی رفته بودم.این اولین باری بود که دکترش با حوصله وقت گذاشت برامون.

احسان که خیلی هیجان زده بود و میگفت تجربه نابی بوده براش....

ما دیگه حرفی از روز گذشته نزدیم و ترجیح دادیم ناراحتی هامونو پشت سر بذاریم.

بعد از دکتر سونو خواهش کردیم به دکترم زنگ بزنه و نتیجه رو تلفنی اعلام کنه.

الحمدلله مشکلی نبود.

تنها مشکل این بود که دهانه رحم من در حد دو سه سانت باز شده و دکترم بهم استراحت مطلق داده.

قرار شد استراحتم بیشتر بشه...من تو این مدت فقط غذا درست کردم....قرار شد همونم با احتیاط انجام بدم.

از این هفته تا اول ماه نهم کرج نخواهیم رفت.

مسافرت هم کنسل....

باید این ماه رو خیلی احتیاط کنم.

راستی وزن امیرعلی در هفته ۳۲ حدود دو کیلو بود.

دختر عموی من هم بارداره و سومین بارداریش رو تجربه میکنه.

مامان زنگ زده بود برای احوال پرسی که گفت دخترعموت دچار زایمان زودرس شده و الان تحت نظره تا هر زمان ممکن دنیا اومدن بچه به تعویق بی افته...

بچه ش یه هفته دیگه وارد ۹ ماه میشه و کلا وزنش ۱۲۰۰ گرمه....

خدایا شکرت...هر بلایی توی این دوران به سرم اومده برای بچم هیچ اتفاقی نیافتاده و سالم و تپل داره به رشد خودش ادامه میده.

دیشب مهمون داشتم....

همسایه دیوار به دیوارمون که همکار احسان هم هست و قبلا هم گفته بودم....خانمش پرستار بخش زنان بیمارستان...همون بیمارستانی که دکترم رییس بخش زنانشه.....اومدن شب نشینی.

خانم خیلی خوبیه...کلی بهم دلگرمی داد.سونو و ازمایشم رو.خوند و گفت اصلا مشکلی نیست و یه درصد کمی امکان داره دهانه رحمت بیش از این باز بشه.

من شبهای قدر خودمو به خدا سپردم و گفتم چه سرنوشتم زایمان طبیعی باشه چه سزارین خودش پناهم باشه و برام آسون بگیره تا من کمتر اذیت بشم.

فقط امیدوارم دیگه بیشتر از این وزنم بالا نره که به مشکل برخورم...امروز ۹۳ بودم.

نظرات 2 + ارسال نظر
آنا 24 تیر 1394 ساعت 19:46

ای جان ای جان کوچولوی شیرین ... هیچی اون لحظه ای نمی شه که صدای قلبشو می شنوی دست های کوچولوشو تکون تکون می ده. پس یک کم دیگه مونده بغلش بگیری. انشالا همیشه سالم و شاد باشه.

انا جان...یه ادرس از خودت برام بذار...

لی لی یت 23 تیر 1394 ساعت 18:15

خوشحالم که همگی خوبید ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد