من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

...

هفته قبل از ددر و بام تهران خبری نبود....

از سر دلتنگی طاقت نیاوردم و رفتیم کرج...

مامانمینا بعد از ظهر برگشتن و ما شام رفتیم خونشون...

البته ابجی و مامانم تنها بودن و داداشم ماموریت بود و بابام هم رفته بود محل کارش.

توی ده مادری مامانم یه سری دشت و کوه و جنگل وجود داره.سبز و زیبا....

یه منطقه ای هست اونجا که درخت های سیب وحشی داره....

از اونجا چند کارتن سیب جمع اوری کرده بودن و اورده بودن.

بوش وحشتناک بود...بوی بهشت میداد....مزه ش هم شیرین مثل عسل....ریز بودن اما ترد و خوشمزه.

یه نایلون هم دادن من اوردم خونمون بخورم.

قرار بود بقیه ش مربا بشه....

اخر شب هم رفتیم خونه برادرشوهرم شب نشینی....

تازه از سفر اردبیل برگشته بودن...

از سوغاتی هاشون خوردیم.

خاطراتشون رو شنیدیم و کلی هم گفتیم و خندیدیم....

خیلی عالی بود و کلا روحیه م عوض شد.

ساعت یک و نیم شب برگشتیم خونه...

وسط اتوبان یهو درد های شدید پریودی اومد سراغم.از درد میپیچیدم.

احسان ترسیده بود و میگفت برگردیم کرج.اما من اصرار داشتم بریم خونمون.

خلاصه دردها خیلی طول نکشید و یکی دو ساعت بعد با استراحت تموم شد.

پریشب هم با احسان رفتیم پیاده روی....

همه چی خوب بود اخراش یهو وسط خیابون قفل شدم.سمت چپ زیر درلم بشدت تیر میکشید.

تا برسم خونه خیلی اذیت شدم.

دردش با استراحت خوب شد.

این درد ها و بد خوابی های شبانه و تکرر ادرار که میاد سراغم ارزو میکنم هر چه زودتر وروجکم بیاد بیرون.

دیشب به احسان میگفتم یعنی ممکنه یه روزی برسه که راحت از تخت بیام پایین.راحت راه برم.شکمم اینقدر سنگین نباشه؟؟؟!!!!

دیشب دوش گرفتم...ارایش کردم...کاری که به ندرت انجام میدم...یه پیراهن بندی مشکی ساده بلند تا پایین پام رو.پوشیدم و از احسان خواستم چند تا عکس یادگاری بگیره.

عکس های خوبی شد.

امروز ولادت حضرت معصومه و روز دختره...

مامانمینا رفتن مشهد...همین الان زنگ زدن که توی راه هستن.

احسان هم ماموریت رفته قم...

فقط من تک و تنها موندم توی خونه....

وااای خدا از فاصله حدودا ۵ متری ساعت دیواری رو تار میبینم.انگار جلوش رو دود غلیظ گرفته.

امروز روی ترازو.رفتم و.در نهایت شگفتی  عدد ۹۸ بهم دهن کجی میکرد.

ای خداااااا

منتظرم امیرعلی بیاد پایین ببینم چقدر باید تلاش کنم تا دوباره عدد ۷۰ رو.ببینم.

فردا کلاس امادگی زایمان دارم.

یه روز با حوصله توی یه پست همه نکات رو مینویسم تا بقیه دوستان هم استفاده کنن.

با اجازتون من برم شیرکاکاؤ عصرونم رو بخورم.....فعلا

نظرات 7 + ارسال نظر
دلارام 27 مرداد 1394 ساعت 22:43

همه مادرا آرزوش را دارن بچه را شیر بدن ولی متاسفانه شیر من خیلی کم بود طوری بچه داشت هر روز وزن کم میکرد مجبور شدیم شیرخشک بدیم انشالله شیر شما به حد کافی باشه ودعاکن ایندفعه من هم شیر داشته باشم یعنی من نمیدونم چه بحرانی پیش رو دارم دعام کن

دلارام 27 مرداد 1394 ساعت 19:04 http://http://femo919.blogdehi.com/

وزنت برمیگرده اصلا نگران نباش اگه شیر بدی بچه رالاغرتر هم خواهی شد

هدی32 27 مرداد 1394 ساعت 13:17

سلام مهدیه جان با عرض پوزش وبلاگ ندارم عزیزم ادرس بذارم .

هر جا هستی سالم باشی....وبلاگ که مهم نیست

زهره 27 مرداد 1394 ساعت 12:18

سلام مهدیه جان
نگران نباش تو این چند روز هم بچه میتونه بچرخه و سرش بیاد پایین.تا روز آخر این امکان هست که تغییر پوزیشن بده و عرضی نمونه.انشاءالله که کار به سزارین نمیکشه
درضمن از وبلاگ لیلیت عزیز متوجه شرایطت شدم

سلام زهره جان
خدا از دهنت بشنوه.منم امیدوارم بچرخه...

سیما 26 مرداد 1394 ساعت 17:48 http://gholak-banoo.persianblog.ir

وای، نی نی می اد...به زودی...آماده هستی؟!
چشم به هم بزاری شده ۲۶ ساله و شب عروسیش هست. قدر لحظه لحظه روزهات و بدون مامان خانومی...

سیما 26 مرداد 1394 ساعت 15:48 http://mehmanesarzade.blogsky.com/

مطمئن باش خیلی زود به همون وزن قبلی می رسی، الان اصلا بهش فکر نکن
پریشب یه خانم دکتری تو شبکه آموزش میگفت خانمهای باردار هفته های آخر باید نزدیک 4 ساعت پیاده روی کنن، تا حالا نشنیده بودم

هدی32 26 مرداد 1394 ساعت 09:02

سلام مهدیه جان خوبی عزیزمممممممم

سلام دوستم.ممنون...پس چرا ادرس نمیذاری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد