من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

حس خوب امروز

برای من هر اهنگی که گوش میدم یاداور خاطره ایه...

هر اهنگ منو به یه نقطه از گذشته م میبره و حال و هوامو عوض میکنه...

بعضیاشون غمگینم میکنن و بعضیاشون الکی سر خوش....

من شامه خیلی قوی ای دارم...

هر بویی برای من یاد اور خاطره ای خاصه....

بچه که بودم طبق رسم یا عادت هر ساله دم عید خونه رو رنگ میزدیم.

هیچ وقت در و دیوار خونه از دست من و داداشم در امان نبودند...

هر سال دو هفته مونده به عید اسباب خونه رو منتقل میکردیم به اطاق ها و حیاط و رنگ کاری رو شروع میکردیم.

برای من هنوز که هنوزه بوی رنگ نماد نزدیکی بهار و عید نوروزه....

جالبه که اولین نهار شروع رنگ کاری ما همیشه لوبیا پلو بود.

الان وقتی بوی رنگ به مشامم میرسه هوس لوبیا پلو دیوونه م میکنه...

وقتی هم که بوی لوبیا پلو میاد حس نویی و تازگی به من دست میده و شوق خرید لباس نو و خرید میزنه به سرم.

از دیروز رنگ کاری خونه همسایه رو شروع کردن و بوش تمام ساختمون رو برداشته.

هر کس دیگه ای جای من باشه از این بوی غلیظ سر درد میگیره اما من نه....

دلم لوبیا پلو با لیته میخواد....

دلم گردش و خرید و مغازه گردی میخواد...

امروز حال خیلی خوبی داشتم...

امیرعلی تکون های منظم و خوبی داشته.خواب کافی داشتم.

باور کنین بوی رنگ باعث شد من امروز حال خوبی داشته باشم.

احسان امروز ماموریت خارج استان بود.

طفلک با کلی استرس رفته.

دیشب بعد از هشت ماه رفتم خرید مفصل برای خونه...

قبلا خیلی دل و دماغشو نداشتم.

الان ذوق دارم...مامانم قراره بیاد پیشمون بمونه...

مهمون میاد برای دیدن امیرعلی و باید همه چی رو مهیا میکردم.

امروزم به مرتب کردن خریدها گذشت.

شام هم اش بلغور گذاشتم.

میخوام الان برم سراغ بستن ساک و درست کردن شربت های مورد نیازم.

بعدم یه دوش مفصل برای فردا....

فردا اخرین چکاپ بارداریمه....

احتمال زیاد به درخواست خودم دکتر ختم حاملگی رو اعلام کنه و بهم وقت بده برای بستری شدن.

امروز دقیقا ۳۹ هفته و ۲ روز از بارداریم گذشت.

خیلی امیدوارم که روند طبیعی زایمان بیاد سراغم.

ای کاش خودش شروع بشه....

مامانمم امروز زنگ زده میگه ساکم رو.بستم.بیام؟؟؟؟!!!!!

گفتم فعلا دست نگهدار به موقعش خبرت میکنم.

من عجولم یا امیرعلی صبور؟؟؟!!!!!

.

.

.

.

.

.

.

پی نوشت...

انتظار تولد این وروجک همه رو کلافه کرده.

مادرشوهرم از فردا تا موقع زایمان میاد پیشمون.

امیرعلی امشب بیاااااااا توروخداااااااا

امان....

برین عقب...هیچکس نزدیک من نیاداااااا

الان کارد بزنین خونم در نمیاد.

امان از ادم های فضول و حرف جابجا کن....

توی خونه خودتم میشینی نمیذارن از حاشیه در امان باشی....

فقط دارم حرص میخورم.

همسایه طبقه بالا هنوز اسباب کشی نکرده حاشیه هاش شروع شده.

أد دامن منم گرفته.

چهارشنبه پیش با صدای شر شر اب از خواب بیدار شدم.اومدم اشپزخونه دیدم واااااای...

همسایه طبقه ی بالا داره پنجره بیرونی رو با اب میشوره و هر چی گل و کثیفیه از بالا داره سرازیر میشه توی خونه من....

نصف قالیچه و پرده م گل شده بود.اعصابم خورد شد.

قرار بود مهمون بیاد برام.

تندی زنگ زدم احسان و قضیه رو.گفتم.بعدم بدو پرده رو همون سر جاش اب کشیدم و قالی رو هم با کمک دوستم اب کشیدم.

یه ساعت بعدش اومد جلو در خونه که خونه خیلی کثیفه کارگر از پس تمیز کردنش بر نمیاد.

گفتم خونه ما هم کثیف بود و ما رنگ کردیم.

حالا پا رو خرخره شوهره گذاشته که همسایه ها رنگ کردن ما هم باید رنگ کنیم.

این حرف رو هم از دهن من زده و همسرش حرف رو به گوش شوهرم رسونده.

احسان خیلی از اینجور حرفا بدش میاد و کلی منو سرزنش کرد.حق هم داره.

وای دارم از عصبانیت منفجر میشم.اخه زن حسابی تو اگر چیزی میخوای چرا از دهن این و اون حرف میزنی!!!!

توروخدا نیاین بگین این حرفا ارزشش رو نداره حرص بخوری....

من یه ادم به شدت محتاطم و از حاشیه متنفر...این اولین و اخرین بارم بود که در رو روی این همسایه با گشاده رویی باز کردم.تموم شدو رفت...

دوروز تعطیلات احسان به شدت درگیر ویراستاری نشریه بود و باید صفحه بندیش رو انجام میداد.

پریشب بهش گفتم بریم بیرون چون درگیر کارش بود نشد.

صبح جمعه صبحانه رفتیم بیرون.هوس حلیم داشتم.

مغازه ش خیلی گرم بود.

حلیما روگرفتیم رفتیم پارک.

هوای پارک واقعا مطبوع بود.

صبحانه خوردیم و قدم زدیم و برگشتیم خونه.

طبق معمول هرروزه بعد صبحانه من خوابیدم تا ۲:۳۰

بعدش بیدار شدم برای چایی و.میوه.

نهار ماکارونی گذاشتم.جاتون خالی خیلی وقت بود دلم میخواست حوصله ش نبود.

از وقتی زودپز جدید وارد زندگیم شده اکثر غذا ها جز پلو که کته میذارمش زودپزی شده.

دیگه همه دارن از حوصله خارج میشن...خودمم همینطور.

این بشر اصلا قصد نداره با زبون خوش بیاد.

هیچ علامتی ندارم.خسته شدم.

وزنم رسید به ۱۰۳....شبا به سختی میخوابم.

همش استرس دارم وسط خونه کیسه ابم پاره بشه و همه جا به گند کشیده بشه.

دایم در حال چک کردنم مبادا علامتی از دیدم دور بمونه.

خلاصه خبری نیست...

خدایا انتظار سخته خودت به این وروجک فرمان بده تشریف بیاره بیرون....

چند وقت قبل یه دوستی پیام داد که دوست داره بیاد و مهمونم باشه.

تا بیام جواب بدم بهش زنگ زد و.گفت میخوام بیام پیشت.منم رو مود مهمون داری نبودم بهونه اوردم.

امروز صبح بهش پیام دادم دوست داری امروز مهمونم باشی؟

بلافاصله زنگ زد گفت من یکی دو ساعت دیگه میام.ادرس لطفا!!!!!!

بهش ادرس دادم و شروع کردم به انجام کارها....

نهار گذاشتم با یه بدبختی ای...همش دلدرد داشتم.

خونه رو.مرتب کردم.

سرویس بهداشتی رو شستم.

میوه ها و شیرینی رو چیدم.دوش.گرفتم.

تازه داشتم موهامو خشک میکردم که زنگ در رو زدن.

خیلی خانوم خوبیه....

سختی زیادی کشیده...

یه پسر ۱۷ ساله ی فوق العاده مودب داره که متاسفانه ترک تحصیل کرد و اجازه خواست یه سال پیش دایی جواهر سازش کار کنه.دوستمم مخالفت نکرد.

این دوستم برای بار دوم با شوهرش سازش کرده...توضیحش مفصله و حوصله من کم...

یه خانم بسیار دوست داشتنیه و پر از انرژی مثبته.ادم از بودنش خسته نمیشه.

برام یه شال هدیه اورده که رنگش خیلی تابستونی و شاده.

بعد از خوردن نهار و چایی و.میوه و کلی گپ و گفت از پیشم رفت.

بالاخره برای خونه کرج مستاجر پیدا شد و امروز احسان رفت پولش رو بگیره.

تنها رفت.بخاطر من خیلی سریع رفت و برگشت.

برام از کرج روغن کرچک گرفته.

دکترم بهم گفته بود هر وقت درد داشتی یا کیسه ابت پاره شد روغن کرچک رو.سر میکشی و میای بیمارستان.

احسان به شدت چشم انتظاره.

خانواده هامون هم همینطور....

یادتونه وقتی مدرسه میرفتیم زنگ اخر نیم ساعت مونده به زنگ چک.میکردیم همه چی رو جمع میکردیم و منتظر صدای زنگ میشدیم.که هجوم ببرم سمت در حیاط؟

من که اینجوری بودم...

الان دقیقا تک تک اعضای خانواده در همین شکل توصیفی قرار دارن...

این وروجک هم بد رقم جاش گرم و.نرمه و دو.دستی چسبیده به جاش و حاضر نیست بیاد بیرون....

چقدر انتظار سخته...وحشتناکه

میشه برام سوره انشقاق بخونین و دعا کنین زایمان راحتی داشته باشم و بچم سالم دنیا بیاد...میشه؟

دوشنبه ی هیولا...

امروز خیلی دلگیره...

دلم گرفته...دلیلش رو هم میدونم...

کم لطفی مامانم...شاید یه سو تفاهم....

نامرتبی خونه و عدم توانایی من برای تمیز کردنش...

نبود میوه...

تنهایی...

بی خیال...

ساعت از ۴ گذشته ولی من هنوز گرسنه نیستم نهارمو بخورم.

حوصله ندارم....

میوه هم نداریم...دیشب تموم شد.

تنها نمیتونم برم خرید بنابر این مجبورم صبر کنم احسان از اداره بیاد بریم خرید.

دیروز اصلا روز خوبی نبود.

دکترم دیگه مطب نمیاد مجبورم برای ویزیت هفتگی برم درمانگاه بیمارستان.

خیلی معطلی داره...

دیروز ساعت ۸:۲۵ دقیقه رسیدیم بیمارستان وقت گرفتیم.

خیلی شلوغ بود.

به احسان گفتم موندن تو بی فایده ست...تو برو محل کارت...کار من که تموم شد خودم با اژانس برمیگردم.

زور زورکی احسان رو فرستادم سر کار...نگران بود ولی رفت.

کاش نمیرفت....

ساعت حدودا ۱۲ نوبت من رسید.

دکتر بعد از معاینه و دیدن ورم پام و فشار بالا برام ازمایش نوشت و گفت خیلی سریع انجام بده ببر بلوک زایمان منم میام.

برای انجام ازمایش یه طرف بیمارستان پذیرش گرفتم.طبقه دوم از داخل حیاط که اسانسور هم نداشت نمونه دادم و رفتم یه طرف دیگه بیمارستان حسابداری برای حساب کردنش...

جوابش دو ساعت بعد اماده میشد....

اینهمه بالا پایین کردن پله و رفتن از این سالن به سالن دیگه بیمارستان خسته م کرد.

صبح صبحانه درستی هم نخورده بودم.

رفتم بوفه و الویه اماده گرفتم با نون باگت و نوشابه.رفتم نمازخونه و نهارم رو.خوردم و همونجا هم دراز کشیدم تا وقت گرفتن جواب ازمایش.

برای گرفتن جواب مجبور شدم برم انتهای بیمارستان سمت حیاط کلی پله برم بالا.

بعدش برم داخل بیمارستان و برم طبقه دوم بلوک زایمان...

تا اومدم وارد بشم یه پرستار اومد جلومو.گرفت گفت کجا...گفتم اومدم جواب ازمایشمو.نشون دکترم بدم.

گفت دکتر هنوز درمانگاهه...برو پایین.

واااای درمانگاه اونطرف بیمارستان...راهی نبودا ولی برای من خیلی ازاردهنده بود.

خلاصه رفتم درمانگاه جوابو نشون بدم یهو دلدرد منو گرفت.جوری که دولا دولا راه میرفتم.نفسم بند اومده بود.

دکتر تا رنگ و.رخ منو دید گفت درد داری گفتم بله.اگر ازمایشم خوبه میخوام برم خونه استراحت کنم.

گفت نه اول برو بلوک زایمان یه تست NST بده مطمین شیم وقتت نیست بعد...

با نامه دکتر رفتم بلوک زایمان باز همون پرستاره گفت برو اول حسابداری بعد برو یه ابمیوه بخور بعد بیا...

گریه م.گرفت...عجب غلطی کردم نذاشتم احسان بمونه پیشم...

نشستم پشت در بلوک زایمان یکم دردم ساکت بشه بعد برم دنبال کارا...

یه خانمی عروسشو اورده بود برای زایمان.اومد پیشم گفت چی شده گفتم درد دارم همراه ندارم.

پسرش رو فرستاد برام ابمیوه خرید.همونجا خوردم.بعد رفتم داخل گفتم همراه ندارم تست رو بگیرین همراهم میاد میره حسابداری.

به احسان هم زنگ زدم که خودتو برسون.

تست رو گرفتن خبری از انقباض نبود...دردهای کاذب اومده بودن سراغم.

در حین انجام تست خوابم برده بود.بیدارم کردن گفتن چیزی نیست.

دردهای منم خیلی کمتر شده بود.

به احسان زنگ زدم گفت دارم حرکت میکنم.گفتم دیگه نیا من با ازانس برمیگردم خونه.

باز رفتم حسابداری یه قبض NST گرفتم بردم بالا تحویل بلوک زایمان دادم و اژانس گرفتم برگشتم خونه.

ساعت حدودا۶ رسیدم گرفتم خوابیدم تا ۸ که احسان اومد.

شام خوردیم میوه خوردیم بعدم گرفتیم خوابیدیم.

چقدر وجود احسان برام نعمت بزرگیه...

دیروز تنهایی بهم خیلی سخت گذشت.

داره یواش یواش گرسنه م میشه.

میرم پنجره ها رو چک کنم بسته باشن و بعدم نهارمو بخورم.

همین الان زیر نویس کردن طوفان و گرد و خاک در راهه.

بعد نهار هم احتمالا میخوابم....

برام دعا کنین زودتر امیرعلی به سلامتی بیاد بغلم...خسته شدم:-(


روزای اخر

سلام...

بالاخره هفته ۳۹ بارداریم شروع شد.

دیگه چیزی نمونده به دنیا اومدن امیرعلی....

پنجشنبه از سونوگرافی الزهرا وقت گرفتم برای اخرین سونو و نوار قلب از وروجکم.

کل نوار قلب ۲۰ دقیقه ست.این بشر ۱۵ دقیقه هیچ تکونی نخورد.

کلی منو باباشو نگران کرد.

مجبور شدم برای اینکه اقا از خواب بیدار شه یه لیتر اب پرتغال و نیم لیتر اب اناناس بخورم.

اونم ناشتا....

بعد از نوار قلب رفتم سونو...

وای همه چیزش ماشاالله کامل شده بود.

پف بینیش خوابیده بود و صورتش نرمال تر بود.

قفسه سینه ش و پاهاش خیلی واضح دیده شد.

وزنش ۳۲۵۰ گرم بود.

الهی طفلکم...

من حدود ۳۰ کیلو اضافه کردم...فقط ۳۲۵۰ گرمش امیرعلی بود.

جفت رو هم زد قدامی....

الحمدلله سرش هم توی لگنه...

دوشنبه وقت دکتر دارم.کاش تا اون موقع دنیا می اومد....

بعد از سونو سر ظهر برگشتیم خونه.

سر راه سنگک و سبزی خوردن خریدیم.منم نهار املت درست کردم.خیلی چسبید.

بعد از نهار دو ساعتی خوابیدم بعدش رفتیم خرید.

قرار بود شب مامانمینا بیان خونه ما.

دستشون درد نکنه....سفارش زعفران اعلا داده بودم.برام اوردن.

الان روزی دو.لیوان شربت زعفران میخورم.دو لیوان گل گاوزبان.دو قاشق هم سیاه دانه عسل.

از شبی که شربت زعفران میخورم استخوان لگنم انگار داره میشکنه.

شبا خواب ندارم.

مچ جف دستهام هم شده دردسر...

امیدوارم زودتر زایمان کنم همه درد هام تموم بشه.

امروز نهار ندارم.

دوست هم ندارم از بیرون سفارش بدم.

حوصله پخت و.پز هم ندارم.

نون هم ندارم.

از صبح یه سبد انگور و یه عالمه هلو و خیار خوردم.

شبی که مامانمینا اینجا بودن مامانم اکثرا پای گاز بود.

هم من به برنج نمک زدم هم مامانم.

یه نمک پاش فانتزی خریدم.مامانم فکر کنم خیلی از اون خوشش.اومده بود.

اونو گرفت دستش توی هر چی که دم دستش بود کلی نمک خالی کرده بود.

از دیروز پاهام و صورتم ورم شدید کرده.

وزنمم یهو دو.کیلو اضافه شده.

خودمو بستم به اب...

یکسره دراز کشم و زیر پاهام بالشه....انگار نه انگار.

الحمدلله تکون های امیرعلی نرماله وگرنه باید کلی استرس میگرفتم.

چه بوی لوبیا پلویی پیچیده...

من گشنمه