من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

خدایا شکرت....

اینقدر نعمت های خداوند بی کرانه که اگر هر لحظه برای تک تکشون از خدا تشکر کنیم عمرمون به تشکر از همه نعمت ها جواب نمیده...

یادتون میاد امروز برای کدام یک از نعمت خداوند تشکر اختصاصی کردین؟


شنبه رفتم مطب دکتر برای چکاپ...

نیومده بود.به منشی گفتم باهاش تماس بگیره..

منشی بهش زنگ زد که خانم م اینجا هستن.گفت چشم خودمو هر طور شده میرسونم.

فاصله خونه ما تا مطب دکترم چند دقیقه راهه...

ساعت ۱ بود...ضل افتاب و گرما...

دلم سوخت.من تنها مریضش بودم.

فکر کنم قبلا گفته بودم دکترم رییس بیمارستانه و حسابی سرش شلوغه...

بسیار مهربون و خوش اخلاقه.

دلم نیومد بخاطر فقط من اینهمه راه وسط ظهر از بیمارستان بکوبه بیاد مطبش که فقط منو ویزیت کنه.

چون دوشنبه ها همون بیمارستان کلاس امادگی زایمان میرم به منشی گفتم دوباره تماس بگیره و بهش بگه اگر بعد از کلاس که ساعت ۳ میشه تو بلوک زایمانه من همونجا برم پیشش.اون بنده خدا هم گفت حرفی نیست و تشکر کرد.

بعدش که اومدم خونه پیش خودم گفت این بنده خدا قبول کرد ولی درست نیست بدون پرداخت ویزیت برم برای چکاپ.

بنابر این تصمیم گرفتم صبح دوشنبه برم درمانگاه ویزیت بگیرم تا ببینمش.

امروز ساعت ۱۰:۳۰ رفتم درمانگاه وقت گرفتم.نوبت من می افتاد ساعت ۲ یعنی اخرین نفرات...

احسانو راهی محل کارش کردم و نشستم تو سالن انتظار...

با تبلتم مشغول شدم.با مادرای دیگه صحبت کردم.

حسابی براشون سخنرانی کردم و کلاس امادگی زایمان براشون گذاشتم و به شرکت در کلاس ها تشویقشون کردم.

خلاصه بعد از کلی انتظار نوبت من شد.من اخرین نفر بودم.

پیش خودم فکر کردم دکتری که از ساعت ۸ صبح تند و تند مریض دیده...الان که ساعت دو بعدازظهره حوصله سوالهای منو داره...

رفتم داخل...به پام بلند شد و ازم عذر خواهی کرد که تا اون موقع معطل شدم و شنبه نیومد مطب...

بعد مامای دستیار و منشیش رو مرخص کرد.خودش عین مطب برام وقت اختصاصی گذاشت...فشارمو گرفت...معاینه م کرد...وزنم رو.ثبت کرد.پرونده بیمارستانم رو تکمیل کرد.به سوالام با حوصله جواب داد.

خدایی من از اخلاق دو نفر بسیار متعجبم...باید بگم از خوش اخلاقیه دو نفر سخت متعجبم...

اولی احسان که تحت هیچ شرایطی نمیتونی تاثیر خستگی و کلافگیش رو توی چهره ش ببینی...این بشر بسیار خوش سفر...خوش اخلاق...مهربون...دست و دل باز...دل سوز و هزار صفت خوبه اخلاقیه...

دومی همین دکتر عزیزه که حتی ویزیت ۸۰ تا مریض نمیتونه از حوصله خارجش کنه.

بعد از اینکه ویزیت شدم رفتم بلوک زایمان برای شرکت در کلاس...

وسط کلاس دیدم سر و صدا میاد....

دکتر اموزشی رفت بیرون ببینه چه خبره منم که نزدیک در بودم دیدم یه مادری داره ناراحتی میکنه که خانم دکتر کجاست...چرا تکلیف دختر منو.مشخص نمیکنه....

رفتم جلوی در دیدم دکترم از اطاق عمل با لباسای خونی اومد بیرون...اول مادره رو.گرفت بوسید و ارومش کرد.

بعد نشوندش روبروی کولر و بهش گفت خب حالا بگو چی شده.

مادره هم میگفت دخترم خواب نداره...خوراک نداره ۳۸ هفتشه...دیگه طاقت ندارم اینقدر اذیت بکشه.توروخدا بستریش کنین زایمان کنه.

دکتر به یه دکتر دیگه گفت برام قلم و کاغذ بیار...گفت چشم...چهارشنبه خوبه؟

مادره گفت نه بزن پنجشنبه که تعطیلات باشه نیتز به مرخصی شوهرم و شوهرش نباشه.دکتر هم گفت چشم.

داشت مینوشت گفت ولی حیفه دخترت اینهمه کلاس اومده و لگن خوبی داره برای زایمان.

یهو شوهر دختره پرید وسط گفت ننویس خانم دکتر...من نمیذارم بچمو بی موقع دنیا بیارین...بذارین تا هر وقت میشه توی شکم مادرش رشد کنه.

من دیگه نفهمیدم چی شد...کلاس بخاطر دو تا زایمان طبیعی ادامه پیدا نکرد و تموم شد.

اومدم سالن انتظار نشستم منتظر احسان.

یهو مادر دختره عصبانی اومد نشست پیش من.پشت سرش داماد جیگول و جوونش اومد پیشش و صداشون رفت بالا...

سر هم داد زدن...به هم بد و بیراه گفتن...ناراحتی پیش اومد...دیدم دختره اون دورتر ایستاده و گرو گر اشک میریزه.

رفتم پیشش بهش گفتم عزیزم تو الان پا به ماهی...استرس برات خوب نیست.با من بیا...

گفت اخه نگرانم میشن...

گفتم اگر قرار بود نگرانت بشن ایندر بی ملاحظه گی نمیکردن.

بردمش نمازخونه...دوتایی دراز کشیدیم.من از خونه میوه و اجیل برده بودم.گذاشتم وسط به اصرار من خوردیم.

دقیق یه ساعت بعدش یادشون افتاده بود که دختره نیست.

بعد رفتنش حسابی به فکر فرو رفتم...

چقدر سخته بین مادر و همسر قرار گرفتن.

اون لحظه از اعماق قلبم خدا رو شکر کردم...

خداروشکر کردم که احسان هرگز کاری رو.بدون فکر انجام نمیده.

با اعمال و.رفتارش هرگز اجازه نمیده کسی باهاش بد برخورد کنه...

نه اصلا...

رفتارش یه طور مودبانه و محترمانه ایه که حتی بابای شوخ طبع من حسابی مراقب طرز حرف زدن و شوخیاشه...

هرگز یاد ندارم با بابام و مامانم رفتار ناشایستی داشته باشه...

نه شوخی نا مناسب نه جواب سر بالا....

هیچی...

خداروشکر احسان اینقدر پخته و فهمیده رفتار میکنه که حتی پدر و.مادر و تمام برادراش برای مشورت به احسان زنگ میزنن.

امروز خاص ترین تشکر من از خاص ترین نعمتی که خدا بهم داده همین بود...

حالا یه سوال!!!!!

چطور یه دختر با زبون تند و.تیز و بد اخلاق مثل من که اگر حتی یه گزینه بر وفق مرادش نباشه همه چی رو میریزه بهم و اخم و غر همراهش میشه میتونه قسمتش اینقدر برعکس خودش باشه...هان؟؟؟!!!


....

گاهی چقدر بعضی حرفها سوتفاهم ایجاد میکنن و کام ادما رو تلخ میکنن.

کامم تلخه...

توروخدا مراقب تک تک کلماتی که از دهانتون خارج میشه باشین.

دیشب رفتیم رستوران....یه رستوران جدید...اشتباه کردم.

وقتی ادم از کیفیت غذای یه رستوران راضیه باید فکر امتحان رستوران های دیگه رو بذاره کنار.

من هیچ کجا ندیده بودم گارسون از تمام پیش غذاها و دسر ها و نوشیدنی ها بدون ثبت سفارش بیاره بذاره روی میز...بالاجبار

ناراحت شدم.حس کردم بهم توهین شده.

از هر سه نوع دسرش دو تا دو تا گذاشت روی میز.به گارسون نگاه کردم و گفتم اینا رو من سفارش دادم؟

با یه نگاه بد به شوهرم نگاه کرد گفت نمیخواین میبرمش...

بلند شدم از رستوران بیام بیرون که احسان گفت نیازی نیست بذار باشه...بعدم غذا سفارش داد.

حس کردم بهم توهین شده...

به احسان گفتم من از کارت خوشم نیومد...

بهم گفت اگر پس میفرستادیم بی کلاسی بود.واقعا حرفش عصبانیم کرد.

لب به غذا نزدم.خیلی دلخور شدم.خیلی....

هنوز فرصت نشده بشینیم راجع بهش حرف بزنیم....بنابر این من امروزم رو تلخ شروع کردم.

امروز صبح مامانمینا از مشهد برگشتن خونه....

وظیفه من بود برم دیدنشون.

اما فردا بخاطر شرایطم اونا میان پیشم.

دیشب تا صبح اصلا نخوابیدم.همون ذره خوابی هم که روی چشمام نشست باعث کابوس من میشد.

تا صبح خواب دیدم دارم زایمان میکنم توی یه جای تاریک و تنگ....تنهای تنها

ده بار با جیغ از خواب پریدم و باز که چرتم گرفت ادامه خوابم رو.میدیدم.

صبح احسان حاضر شد که بره ماموریت خارج استان....

هیچی نگفت اما جلوی در کلی معطل کرد تا مثل همیشه برم بغلش کنم.بوسش کنم و راهیش کنم.

نرفتم...

به محض رفتنش دلم براش تنگ شد.گریه کردم.از خدا خواستم مراقبش باشه.

اما هنوز دلخورم...

امیرعلی هم امروز بی حوصله ست....

پ.ن:

حل شد...دیگه تکرار نمیشه.