من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

..........

دارم فکر میکنم چی بنویسمو از کجا بنویسم.

دلم خیلی گرفته.

فردا میریم کرج.تکلیف معلوم نیست.ممکنه تا شنبه بمونیم اونجا

فردا مامانم روضه و نهار نذری داره.

اصرار داشت امشب پیششون باشم.اما من حوصله نداشتم.

خونه خودم خیلی راحت ترم.

 این روزا در حال خودکشونم.

هم خدا رو میخوام هم خرما رو

در تلاشم برای کاهش وزن

در عین حال از خوردن هیچی دریغ نمیکنم.

با اینهمه خوردن وزن کم کردن سخته.

مجبورم همراهش روزی ۲ تا ۳ ساعت پیاده روی کنم.

اونم توی خونه...

پیاده روی توی خونه رو دوست دارم.

اکثر اوقات امیرعلی هم همراهیم میکنه.

دو تایی با هم راه میریم.

نمیذونم چرا من راه میرم امیرعلی خسته میشه و خوابش میبره.

طفلکم از پیاده روی ذوق میکنه.

امروز عدد ۸۹.۵۰۰ رو دیدم.

برام خوشایند بود.

دیدن نتیجه تلاش همیشه خوشاینده.

این روزا حالم یه جوریه.

حس وابستگی ...

حس دوست داشتن...

حس دلتنگی...

دلم میخواد زودتر زمان امتحانامون برسه بیشتر بمونیم خونه پیش همدیگه...

دیشب که امیرعلی بخاطر خواب بد با وحشت و جیغ از خواب پرید بند دلم پاره شد.

وحشتزده بودم.

با دو دستم محکم محکم میزدم توی صورتم که جیغ نزنم و بلند گریه نکنم که امیرعلی بیشتر از این نترسه.

چقدر به اغوش احسان احتیاج داشتم.چقدر با ارامشش احتیاج داشتم.

پریشب هم عین همین اتفاق تکرار شد.

احسان مجبور بود امیرعلی رو اروم کنه.منم محکم خودمو چسبوندم به دیوار و گریه کردم.

میترسیدم...

اضطراب داشتم...

تا مدتی اصلا نمیدونستم منبع ترسم چیه..انگار منتظر یه اتفاق شوم بودم.

چقدر وجود پر از ارامش احسان رو دوست دارم.

خدا به مردای زندگیم سلامتی و ارامش عطا کنه....به منم در کنار اونها

نظرات 6 + ارسال نظر
زری 25 آذر 1394 ساعت 11:56

همه الوده شدن خواهرجان
مهدیه میدونی من کی هستم؟بلا یادته؟اسمم زری هستش اولین بار تولدت رو تبریک گفتم۲۵بهمن اگه اشتباه نکنم
بامرجان رفیق فابریک شدم رفت
انقد دوست دارم پسمل نانازت رو ببینم قدم نو رسیده هزار بار مبارک منم میخوام بچه دارشم اما یه کوچول افزایش دارم اول اونو کم کنم دعام کن عزیزم
ماچ موچ ان شالله باز بطلبه بیای مشهد

خوبی زری بلا...
تولدم ۲۶ بهمنه.اخ گفتی...دلم پر میکشه برای زیارت اقام:-(

آنا 25 آذر 1394 ساعت 09:39 http://aamiin.blogsky.com

خوبی؟ نی نی چطوره؟ چقدر خوب داری وزن کم می کنی مهدیه. خیلی خوبه. فقط مراقب باش اذیت نشی.

مرسی انا...من خوبم.پسرکم نه...سرما خورده.به سختی کم میکنم انا...
احسان دوست نداره رژیم و ورزش داشته باشم که شیرم کم نشه.منم که حرف گوش کن

زری 24 آذر 1394 ساعت 17:45

مهدیه جون کجایی بیا بنویس عزیزم

الوده تلگرام شدم زری....ولی چشم

وای که چقدر وزن کم کردن سخته خیلی سختهکاش منم توانمند بشم در این خصوص

دست رو دلم نذار که خون شد بخدا....

آنا 12 آذر 1394 ساعت 21:40 http://aamiin.blogsky.com

من پسرم نوزاد بود می گذاشتمش تو کالسکه می رفتیم پیاده روی. مراقب باش که موقع راه رفتن طولانی بغلش می کنی حتما کمربند طبی ببندی. تازه زایمان کردی خدای نکرده به کمرت آسیب نخوره.

چقدر سختمه با امیرعلی برم بیرون...الانم هوا سرده و من اصلا دوست ندارم از کنار شوفاژ جم بخورم.

سلااام مامااان خوووشگل...
آخه ترس چراااا ؟؟
دانشجووویی مامان خوشگل ؟؟
امیر علی و خودت رو یه مااااااااچ محکم بکن مهربووونم...
انشاالله همیشه کنار هم شاد و خوشبخت باشیین

سلام عزیزم.
ذهنم قفله...ترس از چی...یادم نمیاد.
اره مریم اگر بدونی چقدر سخته درس و بچه با هم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد