من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

امروز وارد هفته ۳۵ بارداری شدم.

اگر اشتباه نکرده باشم امروز وارد ماه نهم بارداری شدم.

خدایا شکرت...

پنجشنبه هفته قبل با معرفی دکترم توی کلاس های زایمان طبیعی بیمارستان شرکت کردم.

خانم دکتر بیات با دل و جون به یه عده مثل من مفصل توضیح داد که قراره لحظه به لحظه چه اتفاقی بی افته....

اولین حرفی که زد این بود....زایمان از روز اول بارداری تا هفته ۲۰ میشه سقط

از هفته ۲۰ تا هفته ۳۶ میشه زایمان زودرس

از هفته ۳۶ تا هفته ۴۰ میشه زایمان نرمال

از هفته ۴۰ تا هفته ۴۲ میشه زایمان دیررس

بنابر این اگر وروجک از بعد از هفته ۳۶ دنیا بیاد نیازی به دستگاه نخواهد داشت....

بعد از کلی توضیحات در باره زایمان بدون درد و روش های گیاهی کاهش درد ما رو برد اطاق هامون رو نشون داد.

بعدم اطاق زایمان انفرادی....کلا تمام اطاق هاش انفرادیه....

یه سری دستورات گیاهی هم داد برای بعد از هفته ۳۶ مثل خوردن سیاه دونه و عسل...شربت زعفران...دم کرده گل گاو زبان

هرکس اجازه داره با خودش همراه ببره.اجازه داره وسیله بازی وmp4 ببره برای گوش کردن به موسیقی

میتونیم یه سبد پر از خوراکی و غذای مورد علاقه مون رو هم ببریم.

خلاصه میریم پیک نیک....دو نفره میریم سه نفره برمیگردیم....

زایمان بدون درد هم از این قراره.....

برای زایکان طبیعی نیازه که دهانه رحم ده سانت باز بشه.

برای زایکان بدون درد نیازه دهانه رحم سه تا چهار سانت باز بشه.

بعدش امپول بی حسی از کمر تزریق میشه که دوزش کمتر از امپول بی حسی زایمان سزارینه

ولی تا اخر زایمان دیگه هیچ خبری از درد نیست.

فقط دکترت میاد بالای سرت...وقتش که شد میگه زور بزن.همین

دیروز جشن سیسمونی امیرعلی بود.کلی مهمون داشتم.

مامانم به همراه خاله جونی و زن داییم وسایل امیرعلی رو اوردن.

بعد از اینکه طی مراسمی اونها رو به مهمون ها نشون دادن مهمون ها هم هدیه هاشون رو دادن بعدم نهار و پذیرایی شدن.تقریبا ۶ غروب همه مهمون ها رفتن.

تصمیم دارم سکه هایی که براش اوردن رو نگهدارم...احتمالا فقط پول هاش رو بردارم برای خودم....

طفلی پسرم...امیدوارم ناراحت نشه.

دیروز احسان زحمت کشید خونه رو برق انداخت.

امروز حال روحیم خیلی خوب نیست.

مشکلی هست که باید برطرف بشه...برام دعا کنید.

فعلا

تاثیر کلمات مثبت

کلاس اول یزد بودم. سال 1340. وسطای سال اومدیم تهران یه مدرسه اسممو نوشتند.  شهرستانی بودم، لهجه ی غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب.
ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا
معظلی بود برای من، هیچی نمی فهمیدم.
البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود، ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم.
توی تهران شدم شاگرد تنبل کلاس
معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من
هر کسی درس نمی خواند می گفت: می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم.
با هزار زحمت رفتم کلاس دوم، آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان.
همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!!
دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد
کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان
لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود، او را برای کلاس ما گذاشتند.
من خودم از اول رفتم به ته کلاس نشستم. می دانستم جام اونجاست.
درس داد، مشق گفت که برا فردا بیاریم
انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم.
ولی می دانستم نتیجه ی تنبل کلاس چیست
فردا که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشقها
همگی شاخ درآورده بودیم آخه مشقامون را یا خط می زدند یا پاره می کردند.
وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم
دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد. زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت.
خدایا برای من چی می نویسه؟
با خطی زیبا نوشت: عالی
باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود
لبخندی زد و رد شد
سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم
به خودم گفتم که هرگز نمی گذارم بفهمد که من تنبل کلاسم
به خودم قول دادم بهترین باشم...
آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد
همیشه شاگرد اول بودم
.قتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم
یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد
چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران، معلمان، استادان، مربیان، رئیسان و ....
"خاطره ای از پروفسور علیرضا شاهه محمدی استاد روان شناسی و علوم تربیتی دانشگاه کنت انگلستان"

شهرام محمدی...اذرخش...

زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن
 
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست
 
علت عاشق ز علت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
 
من میان جسم ها جان دیده ام
درد را افکنده درمان دیده ام
 
دیده ام بر شاخه احساس ها
می تپد دل در شمیم یاس ها
 
زندگی موسیقی گنجشک هاست
زندگی باغ تماشای خداست
 
گر تو را نور یقین پیدا شود
می تواند زشت هم زیبا شود
 
حال من در شهر احساسم گم است
حال من عشق تمام مردم است
 
زندگی یعنی همین پروازها
صبح ها، لبخندها، آوازها
 
ای خطوط چهره ات قرآن من
ای تو جان جان جان جان من
 
با تو اشعارم پر از تو می شود
مثنوی هایم همه نو می شود
 
حرف هایم مرده را جان می دهد
واژه هایم بوی باران می دهد.
 

امروز

تعطیلات تابستانی احسان از هفته پیش پنجشنبه به مدت دو هفته شروع شد....

اما خب از اونجایی که بخش معاونت حقوقی تعطیلی نداره رییس اداره کارگزینی هفته اول رو رفت سر کار....

بالاجبار بخاطر احسان یه عده بیچاره دیگه هم تعطیلاتشون کوفتشون شد و مجبور شدن احسان رو همراهی کنن.

بخاطر وجود نازنین امیر علی مجبور شدیم امسال تعطیلات قید سفر رو بزنیم.

ناراحت نیستم چون ارزشش رو داره....

الان هفته ۳۳ بارداری هستم و الحمدلله همه چی ارومه و عالی....

وزنم رسیده به ۹۶ و خورده ای و تصمیم داره یه کله همینجوری بالا بره...

برام اصلا مهم نیست...من از همین امروز برای روزهای بعد از فارغ شدنم برنامه ریختم...

همینجا به خودم و شماها قول میدم تا عید ۹۵ وزنم رو به ۷۲ برسونم....قول....

امروز سر ظهر خوابم گرفت و بی موقع خوابیدم...

خواب دیدم رفتیم مشهد...یکی از خدمه غیر عمد خورد به شکم من و من دلدرد بدی گرفتم

بلافاصله منو رسوندن بیمارستان...بردنم اطاق سونوگرافی

دکتر سونو یه اقایی بود هرچی با این دستگاهش گشت نتونست صدای قلب امیرعلی رو.بشنوه.

توی خواب فریاد میزدم و صلوات میفرستادم و گریه میکردم.

رفتن یه خانم دکتر اوردن برای سونوگرافی....

دستشو گرفتم گفتم توروخدا همین الان بچه رو دربیارین بهش شوک بدین ضربان قلبش برگرده.....

فقط بهم گفت هیسسسسس...صبر کن

یهو یه صدای قلب خفیفی اومد....

تا صدای قلبشو شنیدم از خواب پریدم...

به پهنای صورتم اشک میریختم و قربون صدقه وروجکم میرفتم و خداروشکر میکردم که همش خواب بود....

بلافاصله زنگ زدم به محل کار احسان و خوابمو تعریف کردم و اشک ریختم...

احسان هم با کلی قربون صدقه ارومم کرد....مثل همیشه

اصلا فکر نمیکردم اینقدر وابسته این بچه شده باشم...باور کنین دوست داشتم من زیر درد پاره شدن شکمم بمیرم ولی امیرعلی ضربان قلبش برگرده...

خدا همه بچه ها رو برای پدر مادراشون حفظ کنه....

بعد از اینکه اروم شدم نهار رو اماده کردم که احسان اومد خونه با هم بخوریم.

بعدم وبلاگ لیلیت رو خوندم....

اینقدر از کیک و شیرینی حرف زده بود که داشتم از شدت اینکه دلم کیک میخواست میلرزیدم....

احسان که اومد خونه نهار رو خوردیم و سریع اماده شدیم رفتیم شیرینی ناتالی...

اولش فقط توی ذهنم کیک تخته ای میخواستمو بس!!!!!

ولی وقتی وارد شدم چشمم به انواع چیز کیک ها و تارت های میوه و دسر ها افتاد...

کلا هوسم تغییر کرد و یه رول کیک گتده...واقعا گنده خریدیم.

فکر.کنم دو و نیم کیلویی میشد...تا رسیدیم خونه نصفشو خوردم....

دیگه نتونستم به شام حتی فکر.کنم...هنوزم حالم دگرگونه از خوردن اون همه کیک...

ولی حرف نداشت...فوق العاده تازه و خوش طعم....

چندی پیش یکی از دوستان منو عضو یه گروه اشپزی کرد که روزانه کلی دستور تجربی به اشتراک میذاشتن...

به یه ساعت نکشید مجبور.شدم از گروه انصراف بدم....

باور کنین هوسم شده بود افتاب پرست...با هر دستور غذایی رنگ.عوض.میکرد...داشتم دیوونه میشدم از ضعف...

نمیدونم با وبلاگ لیلیت بانو چیکار کنم که هی میگه قرمه سبزی...کیک...شیرینی...براوونی

بابا من حامله ام...دست خودم نیست(جووون عمه م)مدیونی اگر فکر کنی من قبلا این شکلی بودم....

اینقدر از غذاها و.خوراکی های خوشمزه تون تعریف نکنین...

نتیجه خوندن پست اخر لیلیت شد خوردن یه کیلو رول کیک کاکاؤیی با روکش میوه هایی تازه....

فکر.کنم تا زایمانم وزنم به ۱۱۰ برسه....

خدایا کمکم کن!!!!!

طاعات و عباداتتون قبول

گل نرگس چه شود بوسه به پایت بزنم 


تابه کی خسته دل از دور صدایت بزنم


گل نرگس نکند مهرزمن برداری


داغ دیدار رخت رابه دلم بگذاری


اللهم عجل لولیک الفرج


 عیدتون مبارک....