من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

...

سرم داغه...

دلم اشوبه....

از درون بهم ریخته ام....

به سختی دارم سعی میکنم ظاهر خودمو حفظ کنم....

عصبی ام....

با اینکه دوش گرفتم که یکم ارامش پیدا کنم اما انگار فایده نداره....

سه تا خبر امروز بهم شوک وارد کرد...

۱.دختر دایی احسان با تحمل ۱۲ ساعت درد یه نوزاد کم وزن به دنیا اورده و حالش خوش نیست..البته سر موقع

۲.دختر عموی خودم که دوهفته از من جلوتره امروز مراجعه کرده بیمارستان برای زایمان زودرس...با اینکه درد داشته حاضر نشده زایمان کنه چون بچش تو هفته ۳۴....۱۲۰۰ گرم وزن داره و احتمال زنده موندنش خیلی پایینه....

دکترش هم بهش گفته اگر بخواد بچه رو برای وزن گیری بیشتر نگهداره باید رضایت نامه امضا کنه و جونش پای خودشه....

۳.خاله همسرم که با زور دوا و درمون و عمل و استراحت چند ماهه بعد از ۳۰ سال تلاش باردار شده بود امروز به خونریزی شدید افتاد و بچه ش از دست رفت.

خدایا شکرت امیرعلی من سالم و سرحال داره رشد میکنه....

خدایا خودت حافظ این طفل باش تا سلامت و به موقع دنیا بیاد....

نفسم بالا نمیاد...من چم شده؟؟؟؟!!!!!

اولین ملاقات من و احسان با امیرعلی

جمعه سعی خودم رو کردم که سیاه تموم نشه...

اما طبق معمول بغض و گریه همه چی رو خراب کرد.دست خودمم نبود.

شنبه وقت دکتر داشتم.

هفته قبل شنبه...دکتر برام یه ازمایش نوشته بود و قرار بود این شنبه جوابشو ببرم پیشش.

دو روز بود که امیرعلی تکون نمیخورد.کلا سه تا تکون خیلی ضعیف توی این دو روز داشت.

با دکترم درمیون گذاشتم.

فشارم رو.گرفت....۷ بود.

حدود یه ربع طول کشید تا ضربان قلب جنین رو پیدا کنه و بهش گوش بده....ضربانش خیلی ضعیف بود و اروم.

شکمم رو.معاینه کرد و گفت شکمت رشد خوبی نداشته.

نهایتا برام یه سونوگرافی اورژانسی نوشت و گفت برو سریع انجام بده و تمام مدارکت و نامه مخصوص من رو همراهت داشته باش.

از ساعت ۲ تا ساعت ۶ هیچ سونوگرافی ای پیدا نشد.

همه با وقت قبلی کار میکردن.

برگشتم درمانگاه سر کوچمون....

دکتر سونو تازه اومده بود.

ویزیت گرفتم و نشستم به انتظار....

ساعت ۶:۳۰ رفتیم داخل...

دکتر سونو خیلی با حوصله برای من و احسان وقت گذاشت...

از کف پای امیرعلی تا صورتشو بهمون واضح نشون داد....

دستاش و پاهاشو خیلی لطیف تکون میداد.انگشت های دستش رو باز و.بسته میکرد.

یه خمیازه بلند بالا هم کشید و یه زبونی هم در اورد و من و باباشو کلی هیجان زده کرد.

من از اول بارداری تا حالا ۹ بار سونوگرافی رفته بودم.این اولین باری بود که دکترش با حوصله وقت گذاشت برامون.

احسان که خیلی هیجان زده بود و میگفت تجربه نابی بوده براش....

ما دیگه حرفی از روز گذشته نزدیم و ترجیح دادیم ناراحتی هامونو پشت سر بذاریم.

بعد از دکتر سونو خواهش کردیم به دکترم زنگ بزنه و نتیجه رو تلفنی اعلام کنه.

الحمدلله مشکلی نبود.

تنها مشکل این بود که دهانه رحم من در حد دو سه سانت باز شده و دکترم بهم استراحت مطلق داده.

قرار شد استراحتم بیشتر بشه...من تو این مدت فقط غذا درست کردم....قرار شد همونم با احتیاط انجام بدم.

از این هفته تا اول ماه نهم کرج نخواهیم رفت.

مسافرت هم کنسل....

باید این ماه رو خیلی احتیاط کنم.

راستی وزن امیرعلی در هفته ۳۲ حدود دو کیلو بود.

دختر عموی من هم بارداره و سومین بارداریش رو تجربه میکنه.

مامان زنگ زده بود برای احوال پرسی که گفت دخترعموت دچار زایمان زودرس شده و الان تحت نظره تا هر زمان ممکن دنیا اومدن بچه به تعویق بی افته...

بچه ش یه هفته دیگه وارد ۹ ماه میشه و کلا وزنش ۱۲۰۰ گرمه....

خدایا شکرت...هر بلایی توی این دوران به سرم اومده برای بچم هیچ اتفاقی نیافتاده و سالم و تپل داره به رشد خودش ادامه میده.

دیشب مهمون داشتم....

همسایه دیوار به دیوارمون که همکار احسان هم هست و قبلا هم گفته بودم....خانمش پرستار بخش زنان بیمارستان...همون بیمارستانی که دکترم رییس بخش زنانشه.....اومدن شب نشینی.

خانم خیلی خوبیه...کلی بهم دلگرمی داد.سونو و ازمایشم رو.خوند و گفت اصلا مشکلی نیست و یه درصد کمی امکان داره دهانه رحمت بیش از این باز بشه.

من شبهای قدر خودمو به خدا سپردم و گفتم چه سرنوشتم زایمان طبیعی باشه چه سزارین خودش پناهم باشه و برام آسون بگیره تا من کمتر اذیت بشم.

فقط امیدوارم دیگه بیشتر از این وزنم بالا نره که به مشکل برخورم...امروز ۹۳ بودم.

جمعه سیاه...


گاهی ادم دلش میخواد از شدت ناراحتی و بغض بره روی یه بلندی و از اعماق وجودش فریاد بزنه....

گاهی ادم دوست داره یکی باشه فقط به غر و غر هاش و دردودل و ناراحتیاش گوش بده...بدون یک کلمه حرف...

گاهی ادم فقط به یه همراهی ساده نیاز داره نه چیز دیگه...

چرا یه گلایه ساده میتونه اینقدر سیاه باشه که بین زن و شوهر رو تیره و تار کنه؟؟؟

عادت به گلایه ندارم اما اینبار به به گلوم رسیده...

خسته شدم از کم کاری دیگران...

خسته شدم از بی مهری دیگران...

چرا نمیتونم عین خودشون باهاشون برخورد کنم.

همیشه تو پرسیدن از احوالشون پیش قدم هستیم.اما اونها سرد تر یخ...

جالبه همیشه هم متوقع اند...همیشه انتظار دارن...هیچ وقت به خودشون همچین ایرادی رو.وارد نمیکنن که بابا جان!!! ما خودمون چیکار کردیم که اینهمه توقع داریم...

امروز من با اینکه تنها نبودم!!! تنها گذشت...در سکوت مطلق...

کاش هرگز حرف دلم رو نمیزدم تا متهم نشم...

بله!!! من متهم هستم...

در حالی که فکر میکردم...میفهمی....فکر میکردم شاکی هستم...

چه جمعه تلخی بود امروز...

امروز...

امروز دیر از خواب بیدار شدم...طبق معمول...

بعدش با یه هماهنگی رفتم خوشگلاسیون...یه جای جدید توی محله جدید....

بعدم پای پیاده رفتم اون سر کوچه...وقت چک آپ داشتم.الحمدلله همه چی نرماله...

دکترم به شدت بهم ارامش میده...با حوصله و.مهربونه....خیلی هوامو داره.کلا دوسش دارم.

دکتر خودم بعد از معاینه تاول ها با شک و دودلی گفت این تاول ها ابله مرغان نیست و به احتمال زیاد عفونت باشه که از این طریق بیرون ریخته...

قبل از هر تجویزی برام یه ازمایش نوشت تا مطمین بشه ابله مرغان نگرفتم که با خیال راحت انتی بیوتیک تجویز کنه.

قرار شد شنبه هفته بعد جوابو براش ببرم.

ازمایشگاه پایین مطب اول گفت انجام نمیده بعد احسان عزیزم با پیگیری از طریق اینترنت و زنگ زدن به ازمایشگاه های مختلف زنگ زد به همون ازمایشگاه و هماهنگ کرد برم برای خون دادن....

ساعت ۲ داداشم از محل کارش اومده بود خونه ما...با هم سریع رفتیم ازم خون گرفتن...داغونم کردن...مگه رگ پیدا میشد.

بعدم قدم زنان با دادا رفتیم سنگک خریدیم و همزمان با احسان و مامانمینا رسیدیم خونه...

برای افطار چیزی نذاشته بودم...همون نون و پنیر و خرما و کره مربا و حلوا شکری و میوه و چایی و شربت...برای شام هم قرمه سبزی وحشتناک...خییییلی خوشمزه شده بود...توی زودپز گذاشته بودم با گوشت تازه گوسفندی....خیلی شیک جا افتاده بود.

حیف رحم نکردن تموم شد...فقط در حد سحری احسان و داداشم مونده...

بابام و مامانم برگشتن کرج...ابجی کوچیکه هم دلش خواست بمونه خونه ابجی بزرگش...

قبل رفتنشون هم مامانم و احسان تمام کارا رو انجام دادن و خونه رو.تمیز کردن بعد رفتن...

الان هرکس یه گوشه نشسته موبایل به دست داره برای خودش توی اینترنت میچرخه...تلویزیون هم برای عمه احسان روشنه....

چقدر خوابم میاد...با اجازتون شب بخیر

خدایا شکرت

خدایا شکرت....

امروز حالم خوبه...

خدایا شکرت...

اطمینان دارم حکمتی داشته که من در این شرایط خاص ابله مرغان بگیرم.

حتما با مبارزه بدنم مقدار زیادی از انتی بادی هایی که تولید کردم رو به وروجک دلبندم میدم تا در برابر این بیماری تا مدت ها بدنش مقاوم باشه.

خدایا شکرت...

درد شست دستم امروز کمتر شده...

خدایا شکرت....

شوهری نصیبم کردی که هر لحظه با هر لطفش منو لوس میکنه....

از دیروز هم منو فرستاده استراحت مطلق....

خدایا شکرت...

توی شکمم جواهری دارم که با دنیا عوضش نمیکنم...

خودت سلامت حفظش کن و لطفا اخلاق و هوش و ذکاوتش به باباش بره...زیباییش به من...

خدایا شکرت با اینکه هفت ماهه حامله ام هنوز زیبا هستم و به قول دوستی زیر پوستم اب جریان داره.(ایکون مهدیه خودشیفته و جیگر)

خدایا شکرت...

هر انچه را که از ته دلم ازت خواستم نه نیاوردی...خیلی بزرگی...خیلی عزیزی...خیلی دوستت دارم

دیروز تصمیم گرفتم برای احتیاط مهمونی خاله جونی رو.کنسل کنم...بخاطر وروجکش

به پیشنهاد احسان این اخر هفته به بهانه ابله مرغان و استراحت...الکی مثلا....چقدرم من استراحت میکنم....امروز خونه بمونیم.

من تازه از خواب بیدار شدم.میخوام بجای صبحانه که ازش متنفرم یه سبد پر میوه های رنگارنگ بخورم.

احسان هم امروز کارهای نهایی خونه رو انجام میده...مثل نصب لوستر و تعویض شیر روشویی حمام...

شیر روشویی حمام کوتاهه...فکر نکنم امیرعلی زیرش جا بشه..برای همین میخواد عوضش کنه...

ممنون لیلیت عزیز...کامنتت امروزم رو روشن تر کرد.