من و خاطراتم
من و خاطراتم

من و خاطراتم

امروز خیلی خوشحالم.

تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا به یه وزن نرمال برسم.

دیروز برای یک روز فقط رژیم شوک گرفتم تا دوباره بی افتم رو دور کاهش...

امروز عدد 83.900 رو دیدم.

حالا دیگه مطمینم من میتونم.

حیف احسان بخاطر نگرانی بابت شیر امیرعلی اصلا حمایتم نمیکنه.

ولی میخوام بهش ثابت کنم میشه هم وزن کاهش داد هم شیر داشت.

من روزی یک ساعت پیاده روی میکنم.20 دقیقه حلقه میزنم.فقط هم صبحانه نهار شام میخورم.میان وعده فقط چای و قهوه.

شام هم خیلی سبک

کمتر از 50 روز به عید مونده.

استرس به جونم افتاده.

کاهش وزن

خرید

خونه تکونی

باید قبل از خونه تکونی اول مراسم پاگشای برادر نامهربانم رو انجام بدم.

دوست ندارم بعد از خونه تکونی تا عید مهمون بیاد خونم.البته امیدوارم...

هفته قبل مادرشوهرم و خواهرشوهرم بخاطر وقت دکتر از یکشنبه شب اومدن خونه ما دوشنبه دکتر رفتن.سه شنبه و چهارشنبه هم استراحت کردن.استراحت پسا دکتری...

چهارشنبه بعد از شام رفتن...

خیلی سختمه اینجر مواقع...

این بار چندمه که مجبور میشم چند روز چند روز پذیرایی کنم.

با امیرعلی خیلی سخته...

کیه که درک کنه :(

چند روزیه میخوام رژیم باشم ولی نمیشه...

اعصابم به شدت ضعیف میشه...طوری که تحمل صدای تلویزیون برام سخته...

بخاطر همینم مجبور میشم غذا بخورم...زیاد.. کاهش هم نبینم.

سعی میکنم با ورزش وزنم رو بیارم پایین...

بالاخره با پا درمیونی خاله م مامانم تماس گرفت.

برادرمم همینطور

ولی انگار نه انگار...

انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده...

این منو بیشتر ازار میده.

جالبه که مامانم اصرار داشت دیگه به روشون نیاریم.

دو هفته ست نمیریم کرج...نمیدونم دلتنگ شدن یا نه.

ولی من دلتنگ نشدم.دلم برای محبت مادری دیدن تنگ شده ولی برای خودشون نه...

میدونم ذاتشون همینه...این جدل ها تا اخر عمر و تا زمانی که زبان زهرالود دشمنام تو دهنشون میچرخه ادامه داره.

ولی من دیگه مهدیه سابق نیستم.

الان من مادر هستم و برای خودم خانواده دارم.خانواده درجه یک و به احدی اجازه نمیدم پاشو از خطوط قرمز زندگیم فراتر بذاره.

آخ...باز دلم گرفت.

دلم یه سفر میخواد...یه زیارت...دلم مشهد میخواد.

چند بار حرفش شدکه بریم ولی بخاطر کوچیک بودن امیرعلی بی خیال شدیم.

نمیدونم عید امسال میتونیم بریم یا نه...

پارسال با مامانمینا نزدیک عید رفتیم مشهد...

دیگه این اتفاق نخواهد افتاد :(

بعد از اون  قضایا حال روحیم واقعا خوب نبود.

بس که دختر شادابی هستم وقتی ناراحت میشم تابلو میشم.

چند وقتی بود تابلو شده بودم.

طفلک احسان به هر بهونه ای تلاش میکنه حال و هوامو عوض کنه.

نمیدونم چرا جز با خرید جور دیگه ای حال و هوام عوض نمیشد...

خلاصه که هروقت حالم گرفته میشه یا ساعت ها راجع بهش حرف میزنم یا میریم بیرون.

امروز امیرعلی رو بردم برای چکاپ وزن...دو هفته 200 گرم...خیلی کمه

به توصیه دکتر فرنی و حریره بادام و سوپ ماهیچه رو شروع کردم.البته از هفته بعد سوپ ماهیچه رو شروع میکنم چون فکر میکنم سنگین باشه.

بچم اصلا سیر نمیشه.طفلک همش در حال شیر خوردن و له له زدنه.

فرنی و حریره رو با قاشق بهش میدادم خیلی بی تابی میکرد.ذره ذره بهش نمیچسبید.

امشب ریختم تو شیشه شیرش...باورم نمیشد با خوردنش قشنگ سیر شد و چند ساعتی ارامش داشت.

دلم کباب شد.بمیرم برای بچه بی زبونم.

اجازه دارم 6 وعده بهش کمکی بدم.

از فردا با شیشه میدم زودتر سیر بشه.

چند وقتیه هر 10 روز یه بار میریم شهروند بیهقی به بهونه پوشک امیرعلی خرید میکنیم.

یکی از قسمت های جذاب خریدمون هم خرید از غرفه پنیره...

تا الان انواع مختلفش رو امتحان کردیم.

به این نتیجه رسیدیم اول کممبر بعد بلوچیز بعد هرچی...

یه بسته پنیرش مال نیم ساعت اول رسیدن به خونه بعد از خریده...

خدایی خرید پنیر تفریح باحالیه...

اصلا من همین الان هر چی فکر کردم تفریح مفرح تری از خوردن پیدا نکردم...

همین تفکره که نمیذاره به تناسب تندام برسیم.

روند کاهش وزنم خوب نیست.

مجبورم بخاطر داشتن شیر خوب بخورم.

دوست داشتم تا عید خوش اندام بشم ولی وضع امیرعلی نگران کننده ست.

هفته پیش امیرعلی حدود دو هفته بود که شکمش کار نمیکرد.

دکتر بعد از وزنش گفت کمبود وزن داره و غذای کمکی رو شروع کن.

احسان پرسید غذای کمکی یبوست نمیاره براش...دکتر حرف جالبی نزد..گفت افزایش وزن برای ما اولویت داره...

الان شکم بچم با فلوس و دارو کار میکنه و چاره ای نیست.

این هفته نمیرم کرج.شاید دوری و بی خبری برای پدر و مادرم دلتنگی بیاره  :(

امیدی ندارم...

از وقتی پسرکم دنیا اومده سرم حسابی گرمش شده.

با وجود امیرعلی زندگیم به یه ارامش نسبی رسیده.

رابطه م با احسان خوبه.

با وجود اینها ارامش ندارم.

از راه دور دست پدر و مادرم رو میبوسم که با تمام توان تلاش میکنن ارامش منو بهم بریزن.

داستان بین ما و پدر و مادرم هشت سال تمامه که کش میاد و باعث ازار همه ما میشه.

از اولی که احسان وارد خانواده ما شد یه ادم فوق العاده اروم و بی حاشیه بود که برای خودش عقاید خاصی داشت.

از رفت و امد با هرکسی خوشش نمیومد و همین شد باعث اختلاف بین احسان و پدر و مادرم.

خب من کنار اومدم و اجبار نکردم بهش.

ولی خانواده م نه...

خنوز که هنوزه با این قضیه مشکل دارن.

احسان یه ادم خاصه...واقعا خاصه...حتی پدر و مادرش هم اینو میدونن.ادمیه که رفتارش سرسنگینه.اهل جلف بازی نیست.فوق العاده مودبه.

وقتی مجرد بود با مامانم همکار بود.رفت و امد داشتیم با هم.

حالا بعضی خصوصیات رفتاری احسان که شمردم شده خار چشم.

چند وقتیه هر از گاهی پدر و مادرم زنگ میزنن و یک ساعتی هر چی از دهنشون در میاد میگن و بعدم انگار نه انگار...انتظار دارن من به دل نگیرم.اخه مگه میشه.

کار داره به جای باریک میکشه.

دو هفته قبل جشن عقد برادرم بود.

از بعد عقد تا الان من فقط با پدر و مادر و برادرم درگیرم.

که چرا شوهرت دست نزد.چرا سرسنگین بود.چرا کمک نکرد.چرا مهمان بدرقه نکرد.

بعدش من...چرا چای تعارف نکردی...چرا دنبال عروس نرفتی.چرا رفتی ارایشگاه و سه ساعت بعد برگشتی.

بخدا هرچی فکر میکنم گلایه هاشون ریالی ارزش نداره.

اینکه چرا گلایه هاشون با توهین همراهه اون داستانش سواست.

تمروز زنگ زدم برای پاگشای عروس خانم دعوتشون کنم باز حرفهای بی سر و ته همیشگی شروع شد تا جایی که گفتن نمیایم و تا اخر عمر نمیبخشیمت و تنها بمون.

بخدا نه من نه احسان ذره ای بی احترامی بهشون نکردیم.نمیدونم طفلم چه گناهی کرده که نسبت به این خم اینقدر بی محبتن.اینو زبانی هم گفتن.

خلاصه اینکه بخاطر حرص و جوشی که میخورم و اشک هایی که از شدت غصه میریزم شیرم در معرض خشک شدنه.تا جاییکه دکتر دستور شروع غذای کمکی رو داده.

حرفام زیاده.دیگه نمیدونم چیکار کنم.

فقط از خدا میخوام به قلبم ارامش بده نه بخاطر خودم بخاطر پسرکم که وقت و بی وقت شاهد غصه خوردن ها و اشکهای مادرش نباشه.

خدایا خودت درستش کن تا دق نکردم.

خوب و بد

سلام

به قول مریم بانو شدم کدو...اونم از نوع تنبلش.

ساعت حدود ۲:۳۰ نیمه شبه و من خواب ندارم.

اونقدر اتفاقای رنگارنگ برام افتاده که نمیدونم کدومشو ثبت کنم.

اول خبر خوبا رو میگم...

برای برادرم زن گرفتیم.

کاملا سنتی...

اول من و مادرم تایید کردیم بعد برای داداشم لقمه گرفتیم.

دوشنبه ای که گذشت مراسم بله برون بود.

صبحش امیرعلی چند تا سرفه خلط دار کرد که منو باباش به شدت نگرانش شدیم.

از دکترش وقت گرفتم برای ساعت ۵

وقتی بعد از تحمل یه ترافیک سنگین رسیدیم مطب نوبت ما افتاد ساعت ۱۱

دلم پیش برادرم بود...پیش خانواده م.

رفتم پیش منشی و قضیه رو.گفتم.ساعت ۷:۳۰ از مطب زدیم بیرون.الحمدلله چیزی نبود و باید مراقبت میکردیم که بدتر نشه.

از ساعت ۷:۳۰ تا ۱۰:۳۰ توی ترافیک زجر اور و کشنده گیر کردیم.وحشتناک بود.

از شدت غصه اصلا حرفم نمیومد.

تقریبا اخرای مراسم رسیدم.

بعد از نیم ساعت هم برگشتیم خونمون.

امیرعلی روز بروز بدتر شد.تهوع.سرفه....

هنوزم خوب نشده.احتمالا فردا ببرمش دکتر.

خبر بدی که تمام روان رو بهم ریخت خبر فوت امیرحسین پسر دختر دایی احسان بود.

طفلک از ۶ ماه عمرش ۵ ماه بیمارستان بود.

مادرش اب شد از غصه...

برای تحویل جنازه هم خودش و شوهرش دوتایی رفته بودن.

تمام مدت جنازه پسرش بغل خودش بوده.

مطمینم ارزوی مرگ میکرده...

کاش دعاهامون مستجاب میشد.

خدایا پسرکم و شوهرم رو به خودت میسپارم.در پناه خودت ازشون محافظت کن.خدایا نعمت سلامتی رو بهشون عطا کن.خدایا منو با عزیزانم امتحان نکن.

اشتباه کردم خودمو درگیر درس کردم این ترم.

امتحانام هم نزدیکه و من بدون ذره ای امادگی.

امیدوارم بتونم از پسش بر بیام.

راستی وزنمم بالا درج میکنم.

وزنم شده یو یو...هی میره بالا میاد پایین.ولی من شکستش میدم.

به امید خداوند تا عید سبک تر خواهم شد.

قبلا زانو درد بدی داشتم.اخیرا دیگه از درد زانوهام خبری نیست.و این همون معجزه کاهش وزنه....سلامتی

پیشاپیش یلداتون مبارک....

الهی ایام همیشه به کامتون باشه....